شنبه, ۳ آذر , ۱۴۰۳

Saturday, 23 November , 2024

شهری با گوشواره‌های خونی

کلمات در ذهنم به شورش افتاده بودند و باید از حصار سَر آزادشان میکردم، دیگر صدایی جز فکرهایم نمی‌شنیدم، همانجا روی زمین خاکی شروع به نوشتن کردم: بسمِ ربِ الخمینی، بماند به یادگار از شهری با گوشواره‌های خونی: «بکشید ما را، ملت ما بیدارتر می‌شود».

به گزارش خبرگزاری فارس از اهواز، با دیدن صورتش قند در دلم آب شد، موهای وز وزی‌اش را آنقدر محکم با کش پشت سرش بسته بود که از دور فکر کردم پسر است اما وقتی جلو آمدم به عکاسمان گفتم طوری که حواسش نباشد یک لحظه‌ی جاودانه از او شکار کند؛ پیرهن صورتیِ پولکی، شلوار ستاره‌ای و دمپایی پلاستیکیِ فیروزه‌ای که هنوز بوی نویی میداد، این همه رنگ فقط از عهده یک دختربچه شاد بندری برمی‌آمد!

سلام که کردم بیشتر از اینکه از ما بترسد از دوربین جا خورد، خودش را پشت دیوارِ ترکش‌پوش پنهان کرد و زیرچشمی حرف‌هایمان را می‌پایید، بادکنکی را از کیفم درآوردم و روبه‌رویش گرفتم اما همینکه خواست آن را بگیرد دستم را بالا و برایش شاخ و شانه کشیدم! سرم را طوری که انگار اصلا حواسم به او نیست برگرداندم و به عکاسمان گفتم: کاشکی  کسی پیدا میشد یک پیرمرد که زمان جنگ را به خاطر دارد نشانمان بدهد، آنوقت این بادکنک را به او میدادم.

دختربچه که حالا از شوق بادکنک کمی از خجالتش را قورت داده بود از همان پشت دیوار با تردید گفت: بابا حجی؛ اما من که تازه فهمیده بودم چطور سر به سرش بگذارم، با بی‌تفاوتی گفتم: نمیدانم مثل اینکه اینجا یک بابا حجی هست که زمان جنگ را دیده اما من که او را ندیده‌ام.

عبایم ناگهان از سرم سُر خورد، سراسیمه برگشتم، دختربچه فرار کرد، گفتم کجا میروی؟ بیا اشکالی ندارد، از همان دور گفت: باباحجی از تفنگ زیاد حرف میزند بس شوف های العجمیه، بابا حجی ما یعرف عجم!

از حرف‌هایش خنده‌ام گرفت، به زبان فارسی ترجمه‌اش میشد که زهی خیالِ باطلِ این دخترِ فارس زبان، بابا حجی که فارسی متوجه نمی‌شود؛ از همان فاصله، بادکنک را سمتش پرتاب کردم و طوری که بشنود گفتم: انا عربیه و او همانطور که برای باد کردن بادکنک با خودش کلنجار می‌رفت و نفسش به شماره افتاده بود ما را دنبال خودش کشاند.

جانِ بی جان

محله همه چیز داشت جز جان! باورم نمیشد که با وجود گذشتن چند دهه از جنگ هنوز چنگ کینه‌ی گلوله‌ها را بر صورت دیوارها ببینم؛ شلاق شرجی بیرحمانه بر سرم فرو می‌آمد اما استغاثه شهر مرا به امید پیدا کردن راه استجابتی وسوسه میکرد.

دختربچه که حالا میدانستم اسمش «نور» است به سرعتِ اسمش میدوید، انگار نه انگار که آفتاب، تا مغز استخوانمان را نشانه رفته بود؛ وسط کوچه پایم پیچ خورد، گلایه‌ام بین حنجره و دهان در اضطراب بود که با صدای رسیدیمِ نور آن را فرو دادم.

پیرمرد بی‌آنکه بداند به استقبال میهمان‌های ناخوانده‌اش آمده بود تا شاید دخیلی از خلوتی خانه به شلوغی کوچه ببندد غافل از اینکه گردِ مرگِ قرنطینه را ماه‌ها است بر دامن شهر پاشیده‌اند!

کاخ‌نشینِ کوخ‌نشین

عرق‌چین هم نتوانسته بود دانه‌های عرق کله‌ی بی‌موی باباحجی را بچیند، با بی‌حوصلگی روی عصایش تکیه زده و خودش را به چرخش جسته گریخته‌ی هوای دم کرده خرداد سپرده بود، تا چشم کار میکرد غریبی بود و چشم‌های ناآشنای ما که حتی جرأت نداشتند به هم نگاه کنند، اما بالاخره سکوت سرد آن هوای گرم با «سلام» شکسته شد.

نمی‌خواستم دل‌کَنده از خانه را به شوق گفت‌وگویی دوباره به خانه بکشانم و همانجا دمِ درِ آبی رنگی که شادابی‌اش در میان خرابی‌ها جلف به نظر می‌رسید میهمان سفره دل‌ بابا حجی شدم:

به الآنِ این خانه نگاه نکن، آجر به آجرش را با دستان خودم روی هم چیدم اما موشک و گلوله که عرق جبین حالی‌اش نمی‌شود و وقتی بیاید مالِ دارا و ندار را با هم می‌ترکاند؛ بابا حجی مثل مادرشوهر ناراضی‌ای که عروسش را ورانداز می‌کند نگاه تلخی به خانه‌اش انداخت و ادامه داد: شما جوان‌ها چه می‌دانید ما چه کشیدیم، نه می‌توانستیم دل بکنیم نه میشد دل بدوزیم، حال عجیبی بود که فقط خدا می‌داند، همین داعشی‌ها هم که می‌بینید ادامه نسل بعثی‌های عراقی هستند.

۵۷۸ روز اسیری

صدامِ نیامرز هر چقدر با هوسش کلنجار رفت نتوانست دندان طمع خرمشهر را بکشد و آخر و عاقبتش مثل عمربن‌سعد شد و در آرزوی این مُلک هلاک شد، خدا میداند چقدر آه مردم هنوز که هنوز است حواله کتاب باقیات الصالحاتش می‌شود!

باباحجی نور را صدا زد که بادبزن دستی‌اش را بیاورد و همانطور که اشاره میداد در سایه بنشینیم ادامه داد: از همان روزهای اول جنگ به سراغمان آمدند که شما عرب‌زبان هستید و دست از این جماعت فارس‌زبان بکشید! اینطور میگفتند که وطن و عزتمان را دو دستی تقدیمشان کنیم اما وقتی دیدند حیله‌هایشان راه به جایی نمی‌برد حوالی ۴ آبان سال ۵۹ زهرشان را ریختند و محاصره ما شروع شد.

روزهای اول فکر می‌کردیم مسئله زیاد جدی نیست و تمام می‌شود اما شوخی شوخی ۱۹ ماه در شهر خودمان اسیر بودیم؛ به هیچکس رحم نمیکردند، نبینید الآن شمای دختر جوان با امنیت در کوچه به کوچه شهر قدم میزنید و کسی جرأت ندارد به شما بالای چشمتان ابروست بگوید آن روزها ما بیشتر از جانمان در اضطراب ناموسمان بودیم، اینجا همه که جنگجو نبودند اما رگ‌های غیرت طوری باد کرد و خونشان جوشید که حتی پسربچه‌های زیر ده سالمان هم آرام و قرار نداشتند و هم‌آغوشِ با اسلحه‌هایشان به خواب می‌رفتند مبادا بعثی‌ای خیال باطلی به سرش بزند.

۲۷ هزار ماشین عمودی

چهارزانو نشست و دشداشه‌اش را از زیر پایش جمع کرد با عصبانیت گفت: تمام وجودشان عقده بود، تاب دیدن خرمی شهر را نداشتند، خودتان که میدانید اینجا شهری بندری بود و هست پس تا دلتان بخواهد اموال لوکس و آب‌دیده پیدا می‌شود، بعثی‌ها هم انگار مال کافر را پیدا کرده باشند شروع به غارت کردند، انگار نه انگار به اصلاح مسلمان و «محمد» پیامبر ما و آن‌ها بود، اما این تازه اول ماجرا بود، چون الگوی صدام، هیتلر بود و تازه باید مثل استادش خودنمایی میکرد.

از حرف‌های بابا حجی خنده‌ام گرفت، اینقدر قشنگ پسوند و پیشوند به بعثی‌ها میچسباند که حتی منِ جنگ ندیده را سر ذوق می‌آورد، با کنجکاوی پرسیدم: بابا حجی، داشتیم می‌آمدیم از ماشین‌های زنگ‌زده‌ای که عمودی در خاک دفن شده بودند عکس گرفتیم، تعجب کردیم، این‌ها کار شما خرمشهری‌ها بود؟

بابا حجی با اخم لب‌هایش را جمع کرد و گفت: کار ما ؟! مگر بلانسبتت مغز خر به خوردمان داده‌اند که اینچنین بلایی را سر ۲۷ هزارتا ماشینِ درجه یکِ فیات و تویوتا بیاوریم؟! خودم که داشتم میگفتم اما بند ناف شما جوان‌ها را شش ماهه بریده‌اند!

عذرخواهی کردم و او با گفتن «نه بابا جان این چه حرفی است می‌گویی» ادامه داد: صدام این تکنیک را از جنگ جهانی دوم الگوبرداری کرده بود و وقتی خرمشهر سقوط کرد حدود ۲۷ هزار تا ماشین فیات و تویوتا را برای محاصره خرمشهر به صورت عمودی دور تا دور شهر کاشت تا مبادا چترباز یا تکاور ایرانی‌ای برای کمک به شهر بیاید، حلقه محاصره شهد روز به روز تنگ‌تر و سینه مردان و زنان شهر گشاده‌تر میشد، روی زمین بودیم اما پیوندی با آسمان داشتیم که بیا و ببین.

جان به لب

اشک گوشه چشمش بیقراری میکرد اما سرش را چپ و راست میکرد که نبینیم، با بادبزنش به جان پشه‌ها افتاده بود که حواسمان را از چشم‌هایش بدزدد اما چه کسی را یارای انکار حقیقت مردمک چشم‌ها بود؟

-کجا بودم؟ آهان محاصره؛ اسیر بودیم، اسیری هم که گفتن ندارد یعنی تمام دنیا را جمع کنند قد سر سوزنی شود آن وقت به تو بگویند رزق هر روزت را از همان سر سوزن به دست بیاور! گشنگی، تشنگی، ترس، بمب و امنیتی که دیگر نداشتیمش؛ خانه‌ای نبود که از داغی به شیون نیفتاده باشد و جان‌ها گلوگاه را رد کرد هیچ بلکه به لب رسیده بود تا اینکه ساعت ۱۰:۳۰ شبِ یک خرداد، عملیات بیت‌المقدس برای آزادسازی خرمشهر آغاز شد، همان اسمش برای دلگرمی ما کافی بود، دشداشه‌ها را تا زدیم و به کمک «محمد جهان‌آرا» رفتیم، مَرد بود دخترم مَرد، میان ما میرفت و می‌آمد اما نشد یک بار نگاه خیره‌ای از او ببینیم، همیشه سرش به زمین دوخته شده بود اویی که خدا سرش را خریدار بود.

قاسم الجبارین

بس بود ۵۷۸ روز اسیری، دست به دست «جهان‌آرا» دادیم و پاهایمان را در زمین خرمشهر کاشتیم، دیگر حتی برای فرار بعثی‌ها هم راهی نبود مگر اینکه از قدهای علم‌کرده ما رد می‌شدند!

رمز عملیات آن روزها را که می‌شنوم دلم «سلیمانی» می‌شود، اصلا این رمز کاری کرد که حتی ستون پنجمی‌ها هم شرمنده نامردیشان و با بازگشتشان حُر میدان خرمشهر شدند و زیر لب با غرور زمزمه کرد: «بسم الله القاسم الجبارین یا محمد بن عبدالله(ع)»

به هیجان آمده بودم، با اشتیاقی که گرمای هوا را هم از خاطرم به در کرده بود به حرف‌هایی که از دهان بابا حجی میدرخشید دخیل بستم و ملتمسانه گفتم: خب بعدش چی شد بابا حجی؟

با شیطنت حواسش را پرتِ بازیگوشی‌های نور کرده بود که گردوخاک کوچه را با دمپایی‌اش به هوا رسانده بود، با حالتی که انگار قصه ما به سر رسید گفت: هیچی دیگر، خرمشهر آزاد شد!

با عصبانیت گفتم: این همه راه آمدیم و منت گذاشتید که میهمان سفره دلتان شویم که آخرش بگویید «هیچی! خرمشهر آزاد شد!» و با اخم سرم را در گوشی فرو بردم.

فرار افسران

باباحجی آنقدر از ته دل به خنده افتاده بود که حتی دندان‌های عقلِ نداشته‌اش را هم میشد دید، محکم با دست چروکیده‌اش بر پای عکاسمان کوبید و گفت: دخترمان چه زود قهر کرد، بیا تا باقی‌اش را برای تو بگویم: پاتکی که ما زدیم برایشان سنگین تمام شد، آنقدر غافلگیر و وحشت‌زده شده بودند حتی مجال واکنشی غیر از فرار را پیدا نکردند! ارتباط یگان‌هایشان با هم قطع شده بود و افسران، درجه‌داران و حتی سربازان دنبال راهی برای بستن فلنگ بودند؛ روز دوم خرداد و تنور جنگ داغ داغ شده بود، قرارگاه کربلا به هدف اصلی‌اش که احاطه کامل خرمشهر بود رسید و بیش از ۲ هزار و ۸۳۰ عراقی را اسیر کردیم، یگان‌هایی از دشمن که در منطقه بین نهر عرایض و شلمچه مستقر بودند، به میزان زیادی منهدم شدند.

دستشان از زمین که کوتاه شد هواپیماهایشان را در آسمان به رخمان کشیدند، صدا به صدا نمی‌رسید اگر کفر نباشد والله قیامت بود، اما نیروی هوایی ارتش ما هم کم نگذاشت، زمین و آسمان میدان جنگ بود و خون می‌بارید، «صیاد شیرازی» و نیروهایش که به آسمان آمدند با بمباران پل شناور عراقی‌ها بر روی شط العرب و مناطق تجمع آنان در آن سوی رودخانه دیگری بالی جرأت پر زدن نداشت.

یادم می‌آید نیروهای عراقی از ساعت ۳:۵۰ نصف شب تا بعدازظهر روز سوم خرداد از سمت شلمچه سه بار به خیال خودشان خواستند از طریق جاده شلمچه_خرمشهر پاتک بزنند و حلقه محاصره را بشکنند اما دلاوری جوان‌ها مثل نیلی که دنبال فرعون باشد در شهر جاری بود، خیلی از افسرها دنبال عقب‌نشینی و فرار از طریق آب‌ شدند اما مرگی که از آن فراری بودند بالاخره به سراغشان آمده بود.

سوم خرداد

ساعت ۱۱ صبح سوم خرداد سال ۶۱ بود، تمام زن‌ها و دختران دست و پایشان را حنا بسته بودند و منتظر صدور فرمان تا کِل بکشند به شکرانه پیروزی‌ای که به قیمت خون به آن رسیده بودند؛ بغض بر گلوی بابا حجی چنگ انداخت و نوحه سوزناک عربی‌ای سر داد، همه با هم به گریه افتاده بودیم، چند بار بر زانویش زد و با آهی عمیق ادامه داد: چقدر مادر که بی‌ پسر و زن که بی شوهر شد، چقدر خون که به ناحق بر زمین ریخت و چقدر چشم که هنوز بر در خیره مانده است اما همه این‌ها می‌ارزید به عزت و شرفی که نفروختیم.

هر طور بگویم درک درگیری شدید برایتان سخت است، آنقدر همه جا خون و خاک و باروت بود که فقط جمله امام خمینی (ره) در آن روز گویای شرح حالمان است، همان که فرمود: « خرمشهر را خدا آزاد کرد».

 ساعت ۱۲ ظهر که شد دلاوران ایرانی از سمت شمال و شرق وارد شهر شدند و نیروهای متجاوز بعثی که ۲۴ ساعت در محاصره کامل بودند بر سر دو راهی اسارت یا کشته شدن متحیر به زجه نشستند و اینطور شد که نیروهای عراقی گروه گروه به اسارت نیروهای ایرانی در آمدند.

گوشواره‌های خونی

ساعت دو ظهر که شد خرمشهر به طور کامل آزاد شده بود، زن و مرد با پاهای برهنه به سمت مسجد جامع دویدیم، زن‌ها کِل میکشیدند و رزمنده‌ها پا به پای ما یزله میرفتند اما چه شادی‌ای وقتی که داغ «جهان‌آرا» بر صورت‌هایمان چنگ می‌انداخت؛ یکی از جوان‌ها بالای مسجد رفت تا پرچم ایرانمان را به اهتزاز دربیاورد، هنوز از گلدسته‌های مسجد ترکش می‌بارید، همان گوشواره‌های خونی شهر که حالا از لذت نگاهشان جان در رگ‌های خشکیده‌مان جاری شده بود.

با تشبیه بابا حجی روحم از بدنم جدا شد و به سه خرداد سال ۶۱ رفت، به خرمشهر، مسجد جامع و گوشواره‌های خونی شهر؛ چقدر رنج که هنوز میشد از درخت خاطرات این مردم رنجور چید و آه از آزادی روح آن‌ها و آوارگی ارواح ما! باباحجی به گردش لب شط دعوتمان کرد و ماهیگیری دم عصر اما کلمات در ذهنم به شورش افتاده بودند و باید از حصار سَر آزادشان میکردم، دیگر صدایی جز فکرهایم نمی‌شنیدم، همانجا روی زمین خاکی شروع به نوشتن کردم: بسمِ ربِ الخمینی، بماند به یادگار از شهری با گوشواره‌های خونی:  «بکشید ما را، ملت ما بیدارتر می‌شود».

برچسب‌ها:

شعار سال 1401

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار