جمعه, ۲ آذر , ۱۴۰۳

Friday, 22 November , 2024

چهل کیلومتریِ چشم‌هایی خیره در صفیر گلوله/ روایت مردانی که خار گلوی شیطان شدند

راه، شیرین بود و هر کیلومتری که از چله سفر می‌افتاد روحم از اشتیاق دیدار چشمانِ خیره در صفیرِ گلوله بیشتر به خود می‌پیچید آنقدر که حوالی کیلومتر دوازدهم، بوی تلخ باروت مشامم را زد.

یک لحظه با تعجب به من زل زد، شاید دنبال عقلی می‌گشت که از واجبات بدن سالم باشد، بعد با بی‌قراری گرد تلویزیون را گرفت و همانطور که سعی می‌کرد نگاه ملتمسش را ناشیانه بدزدد پرسید: جدی جدی می‌خواهی بروی؟

قرآن و نهج‌البلاغه جیبی، هندزفری، موبایل، قلم و دفترچه یادداشتم را برای رفتن آماده کردم، دنبال لبخندی می‌گشتم که لحظه آخر باید تحویل مادری بدهم که بی‌رحمانه او را از نگرانی کرونا به دغدغه سفری یک روزه اما عجیب کشانده بودم، با شیطنت دستمال را از دستش بیرون کشیدم و همزمان با بوسه‌‌ای که از محبتش می‌چیدم شعر فاضل نظری را زیر گوشش زمزمه کردم: «از کودکی دیوانه بودم مادرم می‌گفت» و مادر با سری که به نشانه تسلیم پایین آورده باشد مصرع دوم را خواند: «از شانه‌ات هر روز می‌چیده است شب‌بویی».

چله چهل کیلومتری

نوسان جاده با دلم هماهنگ شد، بیقراری‌ام را به کاغذی سپردم که از تکرار عدد چهل به رقص درآمده بود، نمیتوانستم خودم را در حصار گفته‌ها و شنیده‌ها به بند بکشم، برای اطمینان، دوباره به تجربه راننده دخیل بستم و پرسیدم: « ببخشید، تا آنجا دقیقا چقدر راه است؟» و طنین «چهل» کیلومتر، فضا را پر کرد، همان عدد مقدسی که به قول ملا صدرا «تنها پیامبران و اولیای الهی از راز تعیین آن باخبراند» و من از برکتش در پوست خود نمی‌گنجیدم.

راه، شیرین بود و هر کیلومتری که از چله سفر می‌افتاد روحم از اشتیاق دیدار چشمانِ خیره در صفیرِ گلوله بیشتر به خود می‌پیچید آنقدر که حوالی کیلومتر دوازدهم، بوی تلخ باروت مشامم را زد.

پناهگاه مضطرین

حُسن سفر در پناهی است که عکس‌های قدیمی برای آدم به ارمغان می‌آورند ، همان‌ها که میانه سفر هوای دیدنشان را میکنید.

 علی‌رغم خاطره‌هایی که با خواندن اسم پوشه‌ها در ذهنم میدرخشید با هزار تقلا دل کندم و خودم را به پوشه سیل‌زدگان دشت‌آزادگان رساندم، هنوز میشد بوی نم و غم را از دست‌های در عکس به خواب رفته چید، حالا من هم میخواستم میهمان ناخوانده جایی شوم که آنها در اضطرار سیل به میهمانی‌اش رفته بودند.

صدایی از ته اتوبوس سقف خیال را شکافت: «به نیت شفای مرضای جمع حاضر و تمام مبتلایانِ به ویروس خبیث کرونا، ده بار تکرار کنیم: أَمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوءَ» و پرنده‌های اضطرار در آسمانِ اجابت رها شد.

آهنگ پیشواز

شماره یکی از دوستان را گرفتم، میخواستم بدانم چطور باشم بهتر است، اصلا جایی که رفته‌ام قبولم میکنند؟ و مدام خودخوری میکردم که نکند مسیر را اشتباهی آمده‌ام و آن‌ها همانی که گفته‌اند‌ و شنیده‌ام نیستند.

خدا رفتگان آن اهل دلی که آهنگ پیشواز را جایگزین بوق کرد بیامرزد، گوشی روی گوشم بود و صدای حضرت آقا که: «امروز هدف جنگ نرم دشمن و جنگ پنهان دشمن این است که مردم را از عرصه‌ی جهاد و مقاومت دور کنند، مردم را نسبت به آرمان‌ها بی‌تفاوت کنند؛ هدفشان این است. تبلیغات وسیعی که میلیاردها دارند خرجش میکنند با این هدف انجام میگیرد که ملّت ایران را  که با مقاومت خود، با ایستادگی خود توانسته قدرت‌های جهانی را، سلطه‌های بزرگ را در بسیاری از خواسته‌هایشان ناکام بگذارد مأیوس کنند و از صحنه خارج کنند؛ هدف این است. حتّی اگر فشار اقتصادی هم می‌آورند، هدف این است؛ اگر فشار سیاسی هم می‌آورند، هدف این است؛ اگر فشار امنیّتی هم می‌آورند، هدف این است.»

خوشحال از اینکه جوابم را گرفته‌ام تماس را قطع کردم اما دقایقی بعد دوستم تماس گرفت: سلام حنان، ببخشید خواهری تازه تماست رو دیدم و من که از جواب درخشانی که رزق آن روزم شده بود غرق شادی بودم با خنده گفتم: فدای سَرَت، غرض مزاحمت بود که حاصل شد!

گنبد فیروزه

کیلومتر چهلم بود و منزل آخری که خود، شروع روایت دلاوری مردانی که خار گلوی شیطان شدند؛ اراده‌ام از خودم نبود و قدم‌های سنگینم آخرین نفس‌هایشان را با تقلا میکشیدند! آسمان به زمین و زمین به آسمان نزدیک شده بود و من در اضطراب غربتم در حال خفگی بودم، خودم را تا نزدیکی درهای بسته کشاندم و با بغض و جانی که به گلوگاه روح رسیده بود در سکوت زجه زدم.

گنبد فیروزه از پشت حصار محدودیت‌های بشری برایم دست دراز کرده بود اما جسم مادی‌ام در حصار نشان دادن کارت و معرفی‌نامه به نگهبانی، جان میداد و چه غفلت دل‌انگیزی وقتی ببینی که عده‌ای از سرکشی روحت بی‌خبراند و تو ساعت‌ها قبل از این دایره سرگردان مکانی و زمانی به گنبد فیروزه دخیل عاشقی بسته‌ای.

نبرد تن و تانک

گوشه خیالم به نقاشی تابلوی روی دیوار گیر کرد، «هویزه، سرزمین نبردهای تن با تانک»! صدای شنی تانک‌ها و خرد شدن استخوان‌ها ردی از خون بر چشمانم پاشید، پاهایم سست شد و دیوارِ خسته را تکیه‌گاه هجوم ناگهانی ترکش‌ها کردم.

غریبه‌ای آشنا از همان حوالی، قرآنی را با دست راست بالا آورد، جوان تقریبا بیست و چند ساله‌ای که حالا صدای محزون ترتیلش به حماسه تبدیل شده بود: «وَأَعِدّوا لَهُم مَا استَطَعتُم مِن قُوَّةٍ…» اما گلوله‌های ناجوانمردانه‌ی سه تانک، بیرحمانه از لب‌های خون‌آلودش کامی از جنس مرگ گرفت و چشم‌ها با شنیدن اینکه «علم‌الهدی» بر زمین افتاد به زجه نشست.

یکی از جوان‌ها که لباس خاکیش به لباس خونی تبدیل شده و غبار جنگ بر زلف سیاهش چنگ انداخته بود با انگشت من را به بقیه همرزمانش نشان داد و گفت: ببینید این خواهر چقدر ترسیده، درست نیست مهمانمان را اینقدر اذیت کنیم خصوصا امسال که به خاطر کرونا سرمان اینقدر خلوت است و فقط او بر ما منت گذاشته و به دیدنمان آمده!

دیگر نمیشد بوی خون را از باروت جدا کرد، گردوغبار عجیبی به آسمان رفته بود، هرچقدر سعی میکردم با دست راهی برای چشم‌هایم باز کنم نمیشد تا اینکه ناگهان همه صداها خاموش و تمام تانک‌ها محو شد، غبار آرام گرفته بود و روبه‌رویم ردیفی از مردان جوانی بود که سال‌هاست زیر پرچمی که چونان مادری مهربان بر آن‌ها خم شده و بیقراری میکرد به خوابی ابدی فرو رفته‌ بودند، راوی یادمان شهدای هویزه بغض صدایش را فرو خورد و ادامه داد:

۱۵ دی ۱۳۵۹ بود که بنی‌صدر دستور حمله دیگری به نام نصر را برای آزادسازی خرمشهر در منطقه هویزه سامان می‌دهد، در این عملیات از جمعی از نیروهای سپاه سوسنگرد و هویزه خواسته می‌شود که از دو محور به عنوان نیروی پیاده، تانک‌های ارتش را همراهی کنند.

شهید حسین علم الهدی به عنوان فرمانده سپاه هویزه از محور جنوب هویزه چند کیلومتر قبل‌تر از تانک‌ها حرکت می‌کند، در ابتدا وی و یارانش که جمعی از نیروهای جوان پاسدار، دانشجویان انقلابی و اهالی بومی منطقه بودند موفق عمل می‌کنند به ‌طوریکه در مدت ۵ ساعت از شروع عملیات، ۲۰ کیلومتر از اراضی اشغالی را آزاد و چند هزار عراقی را اسیر می‌کنند اما پس از پاتک عراق، از سوی فرماندهی ارتش، به نیروهای زرهی دستور عقب‌نشینی داده می‌شود.

 به دلیل نابسامانی اوضاع این دستور به بعضی از واحدها از جمله علم‌الهدی و ۶۰ تن از یارانش با وجود داشتن بی‌سیم، ابلاغ نمی‌شود و آن‌ها بی‌خبر از عقب‌نشینی تانک‌ها در دام نظامیان عراقی می‌افتند و پس از انهدام تعداد زیادی از تانک‌های عراقی و کشته شدن یارانش، علم الهدی مورد اصابت گلوله سه تانک قرار می‌گیرد و کشته می‌شود.

این سرباز رشید اسلام در آن زمان تنها ۲۲ سال سن داشت و بعثی‌ها با تانک از روی اجساد دلاوران شهدای هویزه گذشتند، به گونه‌ای که هیچ اثری از آن‌ها نماند.

۱۶ ماه پس از شهادت این جوانان غیور، طی عملیات بیت‌المقدس این اراضی مجدداً بازپس گرفته شد و با تلاش گروه‌های تفحص، پیکرهای معطر شهدا به سختی شناسایی شدند.

حسین علم‌الهدی را از قرآنی که در کنارش بود شناختند، قرآنی با امضای روح الله خمینی و علی خامنه‌ای؛ در حالی که می‌خواستند پیکر او را در اهواز به خاک بسپارند مادر او با منتشر کردن وصیت‌نامه علم‌الهدی، خواسته او مبنی بر دفن در محل کشته شدن را اعلام می‌کند و با مطلع شدن خانواده‌های همرزمانی که همراه علم‌الهدی کشته شده بودند آن‌ها هم تمایل پیدا می‌کنند فرزندانشان را در کنار فرمانده خود به خاک بسپارند و این گونه «گلزار شهدای هویزه» یادمان دلیری مردانی می‌شود که سر را به خدا سپردند و در برابر باطل به قیمت خون شریفشان سینه سپر کردند.

سلام نظامی

با شرمندگی روبه‌روی شهید علم‌الهدی و نیروهایش ایستادم و دستانم را برای ادای سلام نظامی بالا آوردم، اینجا میقات ملکوتیانی بود که منظم گِرد کعبه‌ی فرمانده احرام بستند و خونین به طواف محبوب حقیقی شتافتند؛ همه جا بوی محرم میداد، بوی بیقراری، بوی غیرت، بوی خونی که برای ناموس اسلام جوشید و بوی رشادت علمدار و پرچم سرخش که بر فراز یادمان می‌وزید و دل را کرب‌وبلایی می‌کرد.

نفس عمیقی کشیدم تا عطری از غیرت را در ریه‌هایم با خود از این سفر به یادگار ببرم، راوی گفت: دیدی دخترم که چطور شهدا به استقبال همه می‌آیند، آن‌ها هم جوان‌هایی بودند عین شما و با یک سر و هزار سودا اما با این تفاوت که به عظمت اخلاصشان جاودانگی سهم آن‌ها از تاریخ شد، حالا هنوز هم در اصل ماجرا مشکوکی؟ و من با شرمندگی مدام زیر لب تکرار میکردم: «رقصی چنین میانه میدانم آرزوست، رقصی چنین میانه میدانم آرزوست…»

برچسب‌ها:

شعار سال 1401

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار