سه شنبه, ۶ آذر , ۱۴۰۳

Tuesday, 26 November , 2024

سنگ تمام دخترانِ زردپوش در روزهای قرنطینه

فرعون روحم سخت در طغیان نیل غرورش دست‌وپا میزد اما حاضر نبود که به عصای موسی این دختران دخیل ببندد؛ خبرشان به گوشم رسیده بود، دخترانی که درست برخلاف من برای رسیدن به مقامات سخت دنبال مقدمات بودند!

نیم ساعت مانده به افطار و قند خونم، کمربند مشکی‌اش را محکم بسته بود تا زمین‌گیرم کند، صحیفه سجادیه را بستم و همانطور که به سقف زل زده بودم، زیر لب «الهی عظم البلاء» را با خودم زمزمه میکردم؛ صدای مادر از آشپزخانه سکوت قرنطینه را شکست: «لااقل تلویزیون را روشن کن صدا در خانه بپیچد!»

تلویزیون را روشن کردم و به جان شبکه‌ها افتادم، یک، دو، سه، چهار، حالا نوبت شبکه‌های استانی بود؛ انگشتم روی دکمه‌های رنگ‌ورو رفته‌ی کنترل بیقراری میکرد تا اینکه حوالی یکی از همین شبکه‌ها، معنویت سید روحانی‌ای با محاسن سفید که قرآن به دست مشغول صحبت بود توجهم را جلب کرد، او را نمی‌شناختم اما تو گویی رزق آن روزم باشد ناخودآگاه جذب کلامش شدم و فارق از سکوت سرسام‌آور روزهای قرنطینه صدای تلویزیون را زیاد کردم.

آخر برنامه بود اما رزقم به دستم رسید آن هم درست وقتی که دنبال همین جواب بودم، چشمم به زیرنویس اسم آن پیرِ خدا بود و گوشم مدهوش جمله آخرش: «میخواهیم به مقامات برسیم، اما دنبال مقدمات نیستیم!»، صحیفه سجادیه را آوردم، اسماء الحسنی از بلندگوی مسجد محل به پرواز درآمده بودند، صفحه اول را باز و شروع به نوشتن کردم: «میخواهیم به مقامات برسیم اما دنبال مقدمات نیستیم/ آیت‌الله سید رحیم توکل».

فرعونِ روح

فرعون روحم سخت در طغیان نیل غرورش دست‌وپا میزد اما حاضر نبود که به عصای موسی این دختران دخیل ببندد؛ خبرشان به گوشم رسیده بود، دخترانی که درست برخلاف من برای رسیدن به مقامات سخت دنبال مقدمات بودند!

بین ماندن و رفتن در اضطراب و دست را زیر چانه‌ی خیال زده بودم که صدای شهید آوینی مرز خویشتن‌پرستی‌هایم را درهم‌نوردید:«یاران، یاران، با شمایم، یاران، پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی!»

لباس‌هایم را پوشیدم، پدر زودتر از من ماشین را بیرون آورده بود، مانعم نمی‌شد اما نگرانی در چشم‌هایش موج می‌زد، آخر سر وقتی سوار شدیم بند دلش پاره شد و گفت: «دختر اینقدر خود رأی! لااقل دستکش میزدی که خیالمان راحت باشد» و من با خنده به خودم طعنه میزدم که «امروز جای خطرناکی نمی‌روم و اینقدر نگران است پس وای از آن روزی که راز گزارشم از بخش قرنطینه برایش برملا شود!»

حرم

شلاقِ کوره دیده‌ی چهل و چند درجه‌ای هوا بیرحمانه زبان خشکم را نشانه رفته بود، مانع‌های سنگی اجازه جلوتر رفتن ماشین را نمی‌داد و باید از یک جایی به بعد را پیاده می‌رفتم.

از مغازه‌ها سکوت می‌بارید و کرکره‌ها نفس‌های آخرشان را می‌کشیدند؛ دلم هوای آلوچه‌های ترش و ملسِ درِ حرم را کرد، ناخودآگاه مانند عادت همه کودکان اهوازی که حتی پس از قد کشیدنشان هم از سرشان نمی‌افتد به سمت بساطی‌ها دویدم تا دلی از عزا دربیاورم اما گَرد سردِ قرنطینه حتی اینجا هم پاشیده شده بود.

نرجسِ زردپوش

 از سدِ استریل حرم گذشتم و در حال خواندن اذن دخول بودم که نرجس به استقبالم آمد؛ ماسک روی دهانش بود اما با چشم‌های خندانش از همان فاصله مرا به آغوش کشید؛ روبه‌رویش ایستاده بودم، بی‌مقدمه گفتم: «چه خبر از مقدمات، خواهر؟» و او که منظورم را فهمیده بود به شوخی گفت:«ما که بی‌خبریم، مگر شما اهلِ مقامات چیزی بدانید!»

سلامی دادیم و وارد حرم شدیم، دور تا دور ضریح پر از میزهایی بود که دختران زردپوش پشت آن‌ها سخت مشغول کار بودند، آنقدر دل به برش‌ها و دوخت‌ها بسته بودند که متوجه حضورِ منِ ناشناس نشدند، به سمت میز نرجس رفتیم تا با هم گفت‌وگویی کنیم، ضبط صدا را روشن و گفتم بسم‌الله، نرجس با خنده گفت: نرجس علوی‌مقام هستم، دانشجوی رشته علوم تربیتی و معلم پایه اول ابتدایی.

با ابروهای به هم گره خورده گفتم: نرجس‌! سر کارمان گذاشته‌ای؟ این را که میدانم، همانی را بگو که باید و او با صدایی که از شرم آرام‌تر شده بود شروع کرد: کار خاصی که نکردیم، از اواخر اسفند بود که جمعمان اینجا جمع شد، به قول تو دختران زردپوشی که دنبال مقدمات هستند، اکثر ما دانشجو هستیم اما احساس مسؤولیتمان ما را به حرم کشاند، با وجود اینکه چند ماهی از قرنطینه میگذرد و حتی وضع استان قرمز شده است هر کداممان کاری برایش پیش بیاید یا خسته شود به صورت شیفتی جابه‌جا می‌شویم تا کار زمین نماند.

عاشقانه‌ها

از همان لحظه ورود، عکس شهدا و جمله‌هایشان چشمم را گرفت، به نرجس گفتم قضیه این عکس‌ها و جمله‌های روبه‌رویشان چیست؟ نرجس جمله شهید علم‌الهدی را که بالای سرش بود با دست نشان داد و با افتخار گفت: «ما عاقلانه فکر می‌کنیم، عاشقانه عمل می‌کنیم.»

دختری که میز کناریمان مشغول دوختن ماسک بود هم با شنیدن صدایمان سر از کارش برداشت و به جمله شهید بالاسرش میهمانمان کرد: «پیروزی من بودن در مسیر حق است که شکست من هم پیروزی است.»

بوی خدا

کارگاه تولید ماسک بود اما همه جا بوی خدا میداد، ستون ماسک‌ها و صلوات‌ها با هم به آسمان می‌رفت، کتاب‌های دعا از دست‌ها نمی‌افتاد و هرزگاهی با صدای اشک و استغاثه‌ی یکی از زردپوشان، «الهی العفو» چند ده نفریشان را به خدا می‌سپردند.

نرجس بند هشتمین ماسکش را که آماده کرد آن را در سبد گذاشت و گفت: حنان، دقت کردی امسال چه ماه رمضان سختی داشتیم؟ نه روضه‌ای، نه مسجدی، نه حرمی!

راست میگفت، چقدر حالِ خوشی که سال قبل داشتیم و قدرش را ندانستیم، حالا ما مانده‌ بودیم و چایِ روضه‌ای که قسمتمان نمی‌شد؛ نرجس همانطور که بین پارچه‌ها دنبال گوشی‌اش میگشت با هیجان گفت: «می‌خواهم یک چیزی را نشانت دهم، آها پیدایش کردم» و همانطور که گونه‌هایش گل انداخته بود پوسترش را روبه‌رویم گرفت.

روزه اولی‌ها

چشم‌هایم از تعجب گرد شد، با جیغی که سریع کنترلش کردم گفتم: آخر کار خودت را کردی دختر؟ و نرجس با شیطنت ادامه داد: یک ماه قبل از شیوع کرونا بود که من و دوستان چندین ساله‌ام برای تشکیل «مجموعه جنان» دور هم جمع شدیم، کارهایمان را انجام و جلساتمان را گرفتیم، میخواستیم بنا به فرمایش حضرت آقا و با توجه به تاکیدشان بر سه مؤلفه‌ی تربیت کودک در تراز الگوی اسلامی ایرانی، اندیشه‌ورزی و شادابی، هدف مجموعه تربیت نسل جدید با روش‌ها و ایده‌های نوین باشد اما با پیدا شدن سروکله کرونا میدان جهادمان تغییر کرد.

گفتیم در ماه رمضان به مدرسه‌ها برویم اما قرنطینه برنامه‌هایمان را عقب انداخت، به صورت آنلاین جلسه‌مان را برگزار کردیم که غیر از زردپوشی و خدمت در حرم چه کاری از دستمان برمی‌آید که یاد روزه‌اولی‌ها افتادیم، از هر زاویه که به ماه رمضانشان نگاه کردیم دیدیم که آن‌ها فضا و شرایطی غیر از آنچه ما از اولین سالِ روزه‌مان به یارگار داریم تجربه کرده‌اند پس تصمیم گرفتیم که مسابقه‌ای برگزار و با حس‌وحالشان شریک شویم، پوستر مسابقه را در فضای مجازی منتشر کردیم و تا به الآن استقبال خوبی هم شده است، حتی خیلی از خانواده‌ها تماس گرفتند و تشکر کردند چون ضبط حال و هوای فرزندشان در ماه رمضان و در شرایط قرنطینه شادابی را به خانه‌هایشان آورده بود.

چرخ‌های مهربانی

صدای چرخ‌‌دنده چرخ‌های خیاطی اوج گرفته بود، نرجس هم دیگر حرف نمیزد و در تنظیم زاویه ماسک‌های دوخته شده‌اش غرق شده بود، یک لحظه با خودم گفتم اینجا نه خبری از پول است و نه حتی جایزه اما چرا همه در سریع‌ترین حالت ممکن کُپه‌های ماسکشان را بلندتر می‌کنند؟ اصلا این همه بی‌قراری چه نفعی برایشان دارد که از درس و خانه و زندگیشان بریده و به کارگاه تولید ماسک حرم علی ابن مهزیار گره خورده‌اند؟

صدای قرآنِ پیش از اذان در حرم به پرواز درآمد: « أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرَىٰ»، به خودم آمدم، چقدر بچه‌گانه نگاه خدا را فراموش کرده بودم، رو به نرجس گفتم: چیزی از خیاطی سر در نمی‌آورم اما اگر یادم بدهی شاگرد زرنگی هستم، نرجس ماسکش را پایین کشید و همانطور که سر به سرم میگذاشت گفت: « میخواهیم به مقامات برسیم، دنبال مقدمات هم هستیم اما با اعمال شاقه‌ی آموزش خیاطی به حنان.»

برچسب‌ها:

شعار سال 1401

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار