سه شنبه, ۶ آذر , ۱۴۰۳

Tuesday, 26 November , 2024

غیظِ غیزانیه

عروس پیرمرد با بچه شش ماهه‌اش کنار در ایستاده بود، بطری آب خنک را روبه‌رویش گرفتم، دست مادر و فرزند شیرخواره‌اش به شوق دراز شد اما چشم غره پیرمرد پایان این تراژدی نافرجام شد، با ابروهای به هم گره خورده رو به من گفت: ما صدقه نمیخواهیم، اگر راست میگویی حقمان را بگیر.

سانتافه‌های مشکی پشت سر هم ردیف شده بودند، تا خودم را جمع‌وجور کنم صدای راننده‌ی ونِ خبرنگاران به هوا رفت: «من اگر میفهمیدم تو چرا به جای مسؤولان اینقدر دنبال مردم عادی میدوی دیگر مشکلی نداشتم و با خیال راحت به حضرت عزرائیل میگفتم بیاید جانم را بگیرد!»، روسری‌ام را صاف کردم و همانطور که گردوخاک کفش‌هایم را میگرفتم با خنده گفتم:«هستند خبرنگارانی که دنبال جملات روتین مسؤولان بدوند اما من ترجیح میدهم صدای خونین مردمی را که میان حنجره‌هایشان لخته شده است را به گوش‌هایی که باید، برسانم».

آقای راننده عرق پیشانی‌اش را با لنگ دور گردنش گرفت و با تاسفِ تلخی سر تکان داد و ضبط ماشین را تا ته زیاد کرد، دنبال دفترچه یادداشتم میگشتم که هوای ۵۰ درجه حواسم را پرت کرد، خورشید در بیرحمانه‌ترین حالتِ ممکن در تقلا بود که برای آتش زدن ما حتی سقف ماشین را هم بشکافد!

کنار پنجره نشستم و به آقایان کت‌وشلواریِ پایتخت‌نشین زل زدم، تلفیق بوی تند عطرهای چند صد هزار تومانیشان با بوی کاهگلِ نم خورده خانه‌های خسته، تضاد متعفنی را ایجاد کرده بود که حتی از آن فاصله مشامم را میزد، بچه‌های قدونیم‌قد با چهره‌های آفتاب سوخته و پاهای برهنه دنبال آن‌ها می‌دویدند، اما چشم‌ها بالاتر از آن بود که به پایین دوخته شود!

روابط عمومی از دور اشاره داد که الان جلسه شروع می‌شود، راننده که میدانست چه دل پُری دارم به جای من با اشاره دست گفت که باشد الآن می‌آییم؛ تکرار تکرار تکرار، هنوز وارد جلسه نشده بودم اما میدانستم قضیه از چه قرار است، یا از نبودِ بودجه می‌نالند و یا از بودنش و نیاز به صبوری مردم برای تکمیل پروژه‌ای که اصلا وجود خارجی ندارد! حالا در میان پرتقال و موز پوست گرفتن‌ها و کارت‌های هدیه ردوبدل شدن‌ها، یک نفر هم با هماهنگی قبلی بلند می‌شود و چندتا بد و بیراه حواله مسؤولی می‌کند تا آرشیو پرونده مردم‌داری و مطالبه‌گری‌اش را پر کرده باشد!

وقتی همه به سمت جلسه جاری شدند قدم‌هایم را به سمت مردمی که به ماشین‌های میلیاردی زل زده بودند کج کردم، ابو عباس، پیرمرد شصت‌وچند ساله‌ای بود که بیرحمی روزگار را میشد از رگه‌های عرق نشسته بر دشداشه‌اش چید، سلام که دادم انگار بغضش ترکیده باشد با دلخوری و فارسی دست‌وپا شکسته‌ای که با زور کلماتش را کنار هم چیده بود گفت: تو هم عین همان‌هایی خانم، چرا دنبالشان نرفتی؟ مگر با آن‌ها نیامده بودی؟

از اینکه بطری آبی در دستم بود داشتم میمُردم، چه سرخوشانه با بطری آب میچرخیدم آن هم حوالی لب‌های خشکی که هر چند روز یک بار هم شاید آبی نصیبشان نمی‌شد! به هر شکلی میخواستم از شر وصله ناجور این بطری خلاص شوم، عروس پیرمرد با بچه شش ماهه‌اش کنار در ایستاده بود، بطری آب خنک را روبه‌رویش گرفتم، دست مادر و فرزند شیرخواره‌اش به شوق دراز شد اما چشم غره پیرمرد پایان این تراژدی نافرجام شد، با ابروهای به هم گره خورده رو به من گفت: ما صدقه نمیخواهیم، اگر راست میگویی حقمان را بگیر.

اشک در چشم‌هایم حلقه زده بود، همانجا روی خاک‌ها نشستم و با هق‌هق به زبان عربی گفتم: من از آن‌ها نیستم، من دختر شما هستم از خودتان، برایم از دردهایت بگو بابا جان، اگر کاری از دستم برنیامد لااقل بخشی از رنجتان را با خودم به یادگار میبرم.

پیرمرد که انگار دلش نرم‌تر شده بود دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و گفت: خسته شدیم دخترم، هر روز یک دسته با ماشین‌های آنچنانی می‌آیند و دسته‌ی قبلشان را تخریب میکنند که نه، آنها آدم درستی نبودند، ببینید ما چه میکنیم!

بین ما میچرخند، از حال و روزمان فیلم و عکس میگیرند، حتی بعضی‌هایشان هم بین ما داد و بیدادی راه می‌اندازند که مثلا دارند از ما دفاع می‌کنند، روزهای اول فکر میکردیم که بله، این آقا مثل آن آقا نیست و مشکل ما را حل میکند اما وقتی از غیزانیه می‌روند تنها فیلمی که از اینجا گرفته‌اند و اعتباری که با آن برای خودشان خریده‌اند باقی می‌ماند.

بابا جان، ما آدم‌های بیسواد، اما تو که درس خوانده و دانشگاه دیده‌ای برایمان بگو، اینها چرا می‌آیند اینجا دادوبیداد میکنند؟ مگر ما خودمان نمیدانیم چه مشکلی داریم! اگر خیلی دلشان برای ما سوخته همان تهرانشان، سنگِ ما آفتاب‌خورده‌های بی‌نصیب را به سینه بزنند.

صدای راننده وَن خبرنگاران دوباره به هوا می‌رود: بدو خانم سالمی، جلسه تمام شد، باید برگردیم، دفترچه‌ام را درمی‌آورم که دیده‌ها و شنیده‌هایم را بنویسم اما در آن لحظه فقط یک چیز در بیقراری ذهنم به زجه درمی‌آید، شعری از فاضل نظری، خودم را از التماس نگاه‌های پیرمرد و غیزانیه میدزدم و تا رسیدن به جاده، با چشم‌هایی که از شرمندگی به زمین دوخته‌ام زیر لب زمزمه میکنم:

بی لشگریم!حوصله شرح قصه نیست/فرمانبریم حوصله شرح قصه نیست

با پرچم سفید به پیکار می رویم/ما کمتریم! حوصله شرح قصه نیست

فریاد می زنند ببینید و بشنوید/کور و کریم! حوصله شرح قصه نیست

تکرار نقش کهنه خود در لباس نو/بازیگریم!حوصله شرح قصه نیست

آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند/یکدیگریم! حوصله شرح قصه نیست

همچون انار خون دل از خویش می خوریم/غم پروریم! حوصله شرح قصه نیست

آیا به راز گوشه چشم سیاه دوست/پی می بریم؟! حوصله شرح قصه نیست …

برچسب‌ها:

شعار سال 1401

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار