جهادیها، آستین خودکفایی را برای زنان «عین دو» بالا زدند
اینجا «عین دو» است منطقهای در حاشیه شهر اهواز با مردمانی که لب به گلایه باز نمیکنند و چشم امید به آسمان دوختهاند.
آسفالت خسته، دیوارهای قدیمی و خانههایی که آجرشان با رنج بالا رفته اولین تصویری است که به محض ورود به آنجا در برابرتان قد علم میکند اما صدای خنده بچههایی که از سر و کول هم بالا میروند و برای دوربینت دست تکان میدهند تمام دنیا و متعلقاتش را از خاطرت به در میکند و تا به خودت بیایی میبینی که دقیقهها پای صحبت شیرینشان نشستهای و ناخواسته از بُعد مادی جسم زمینیات رها شدهای.
علی هفت ساله با چشمان درشت عسلیاش جلو افتاده بود تا راه را نشانمان دهد، سراغ نمایشگاه را که گرفتیم گل از گلش شکفت: «خیلی قشنگ شده، یما میگوید شما پسرها نباید بیایید عیب است، من هم دور و بر نمایشگاه میچرخم و هر وقت یکی از پسرها آمد محکم پسِ گردنش میزنم»، خواستم لپش را بکشم خودش را عقب کشید و اخم کرد، بچههای اینجا خیلی زود مرد میشوند.
قفسههای عاشقانه
از نمایشگاهِ کوچکشان رنگ میبارید و قفسه به قفسه میشد بوی عشق چید، با دیدن دوربین خودشان را جمعوجور کردند و رو گرفتند، اشاره دادم که تصویربرداری را قطع کنند و فقط خودمان باشیم.
یکی از دستبندهای دستساز را ورانداز کردم: خجالت از چی؟ اصلا فکر کنید مشتری هستم، قیمتش را نمیگویی خانم فروشنده؟
خندهشان گرفته بود و درِ گوشی با هم پچپچ میکردند، خانم جوانی که در حال عوض کردن شیشه شیر دخترش بود برای یک لحظه ماسکش را پایین کشید و برایشان لب گزید و چشم غره رفت؛ نگاهم به نگاهش گره خورد، گفتم: اشکالی ندارد بگذارید راحت باشند، شما هم محصولی تولید کردهاید؟ و اینطور شد که اولین گفتوگوی ما رقم خورد.
مادرشوهرِ ناراضی
پاهایش را روی زمین دراز کرده و دخترش را روی آنها خوابانده بود و تکانش میداد، لالایی عربی شیرینش چشمان دختر را سنگین کرد و با شیشه شیری که از دهانش آویزان شده بود به خوابی عمیق فرو رفت، آنقدر آرام و لطیف که انگار خدا در آن لحظات، قطعهای از بهشتش را بر آوارِ زمین نازل کرده باشد.
زیرچشمی نگاهی به یکی از زنان میانسال که پشت میز فروش عباها نشسته بود انداخت و سرش را تکان داد: میبینی چطور آنجا نشسته؟ اما این آخر قصه است چون روزهای اول که خواهران قرارگاه به اینجا آمدند و خواستند کمکمان کنند یکی از مخالفان درجه یک همین مادر شوهرم بود.
میگفت چه معنی دارد خانم به بهانه کلاس فلان و بهمان، خانه و زندگیش را ول کند! خواهران قرارگاه خیلی اصرارش کردند که اگر عروست خیاطی یاد بگیرد لااقل کمکخرج شوهرش میشود، اما مادرشوهرم کوتاه نمیآمد، خب راستش حق هم داشت، ما دو تا عروس در این خانوادهایم، اگر من گاوها را بدوشم، همعروسم باید نان بپزد و ناهار را آماده کند و کارها همینطور بین ما چرخشی تقسیم شده بود.
زنانِ عیندو در کارگاه
زنان و دختران عین دو که خیلیهایشان یا سایه مردی بالای سرشان نبود و یا اگر هم بود دستش به دهانش نمیرسید با کمک خواهران قرارگاه برای یادگیری خیاطی و هنر به شهر رفتند اما من و چند تا از دختران دیگر که خانوادههایشان اجازه نمیدادند دست از پا درازتر نشستیم و غصه خوردیم.
دستی روی عبایم کشید: «شما عربزبانی یا به پوشیدن عبا علاقهداری؟»، از سوالش خندهام گرفته بود: «کارِ خوب نشانم بدهی خودم مشتری پروپاقرصت میشوم»، سرش را از خجالت پایین انداخت: نه به خدا منظورم این نبود، میخواستم بگویم پوشش محلی اکثر زنان و دختران محجبه اهوازی عبا است، خودت هم که میبینی، تمام زنان عین دو عبا میپوشند، خواهران قرارگاه هم گفتند ما چیزی را به شما آموزش میدهیم که به دردتان بخورد و فروش برود.
بعد از این ماجراها هر روز صبح به مینیبوس که زنان عیندو را برای یادگرفتن خیاطی به شهر میبرد زل میزدم و حسرت میخوردم، خیاطی را دوست داشتم و در حد سوزن نخ کردن و پسدوزی هم انگشت زده بودم اما دل مادرشوهرم برای رفتن نرم نمیشد.
آنه مو اویاک
صدای جیغ و هوار، بند دل نمایشگاه را پاره کرد، همه سراسیمه به سمت در رفتیم، علی یکی از پسرها را آنچنان به باد کتک گرفته بود که عملا راهی برای جدا کردنشان نبود، زن جوان دخترش را روی زمین گذاشت و بدون دمپایی به سمتش دوید و کشان کشان او را داخل نمایشگاه آورد.
علی چشمانش را بسته بود و فریاد میزد که «نمیآیم» و دختران مسخرهاش میکردند، حالا آن زن جوان که فهمیده بودم مادر علی است به تمنا افتاده بود: «آنه مو اویاک، لیش ما تاخذ الحچی؟»، مگر من با تو نیستم؟ چرا حرفم را گوش نمیدهی!، اما بیفایده بود.
همانطور که نیشگونی از بازوی علی میگرفت او را دوباره به سمت بیرون نمایشگاه رها کرد: کجا بودم؟ آها، مادرشوهرم رضایت نمیداد اما خدا خواهران قرارگاه را خیر بدهد، برایم کم نگذاشتند و مربی خیاطی را به خانه آوردند و دوخت چادر و عبا را در کمتر از چند ماه یاد گرفتم، حالا هم که میبینی، خود مادرشوهرم پشت دخل نشسته است و کبکش خروس میخواند.
ترشی
یکی از دخترها مردد به ما زل زده بود، امعلی با دست اشاره داد که کنارمان بنشیند، اسمش نجوا بود میگفت بعد از گرفتن دیپلم برادرانش اجازه ندادند حتی پیشدانشگاهی را بخواند و از همان موقع خانهنشین شده اما در درست کردن ترشی استعداد عجیبی دارد.
شیشه ترشی لیته را آورد و تمامش را الکل زد: «هدیه است، از من برای شما»؛ سخاوت و میهماننوازی در رگهای این مردم جاری است، میدانستم اگر دستش را برگردانم به غرورِ قبیلهاییش برمیخورد، وقتی شیشه را از او گرفتم چشمانش از خوشحالی درخشید: باور کنید کاملا بهداشتی است، من قبل از آمدن خواهران قرارگاه ترشی میانداختم اما اصلا به اینکه بخواهم به همسایهها بفروشم فکر نمیکردم، آنقدر که توسری خورده بودم به ذهنم نمیرسید کسی از ترشیهایم خوشش بیاید اما حالا یاد گرفتم که دانشگاه همه دنیا نیست که نرفتن به آن آخر دنیا باشد، همین که خواهران، من را از رکود و افسردگی بیرون کشیدند و به من یاد دادند که برای زنده ماندن باید بجنگم برایم کافی است.
به چهره معصومش زل زدم، او هم دختری مثل من و شاید حتی بهتر از من بود، با تمام استعدادهایی که نادیده گرفته شد اما چه قوی ایستاد و از بودنش دفاع کرد، جلو آمد که دستم را بگیرد اما یکهو خودش را عقب کشید:«کاشکی کرونا نبود و میتوانستم با شما دست بدهم، خیلی خوشحالم از اینکه با هم حرف زدیم» و او نمیدانست که من از او خوش حالتر بودم، کاش میتوانستم این را برایش زمزمه کنم.
حاجآقا آمد
در جمع، غریبه بودم اما زنان و دختران عیندو چونان آشنایان سالهای دور کنارم نشستند و به اندازه یک عمر خندیدیم.
آفتاب داشت چادر طلاییاش را از سر شهر جمع میکرد که حاجآقا ذوالفقاری، مسؤول قرارگاه جهادی بقیةالله (عج) سر رسید؛ همه به احترامش بلند شدند، همانطور که با تلفن حرف میزد، سفارشها را دانه به دانه به خانمها میگفت تا برای بردن آمادهشان کنند؛ سلامی دادم و بعد از معرفی سراغ حال قرارگاه را گرفتم، حاجآقا هم علیرغم عجلهای که داشتند به شرح حالی میهمانمان کردند:
از ابتدای سیل سال ۹۸ بود که فعالیت قرارگاه در منطقه عیندو اهواز کلید خورد، یکی از مجموعههایی که در این مدت فعالیت زیادی داشتند کمیته خواهران قرارگاه بود که کارهای مثمرثمر گستردهای انجام دادند و یکی از شاخصترین آنها همین مسئله رسیدگی به بانوان بیسرپرست یا بدسرپرست این منطقه بود.
دورههای فنی، آموزشی و هنری را برای آنها برگزار کردند و از سال گذشته عمده بانوان این منطقه خیاطی و تولید محصولات هنری و غذایی خانگی را یاد گرفتهاند که این نمایشگاه به عنوان اولین دستاورد زنان و دختران عیندو است.
دوخت چادر و عبا با قیمت نازل، دوختههای آساندوز مانند پرچم و تولید ترشی خانگی بخشی از این آموزشها بود که تا به این لحظه علاوه بر خرید خود مردم منطقه، مشتریهایی را داریم که برای حمایت از این بانوان به صورت تلفنی سفارشاتشان را به ما میگویند و اگر اجازه بدهید الآن باید برایشان ببریم.
علی خوابید
همراه امعلی و مادرشوهرش از نمایشگاه بیرون آمدیم، علی با پاکت چیپس و چشمان نیمهباز دم در نمایشگاه منتظر نشسته بود، مادرشوهر، خاک بلوز لیورپولِ علی را تکاند و رو به من کرد: «میدانیم کرونا است اما برای یک عرب خوبیت ندارد میهمانش را آن هم وقت شام و شام نخورده رها کند، بفرمایید منزل که خانه خودت است دخترم».
صدای پارس سگها از دور میآمد و نرسیده به ما در هوا محو میشد، میدانستم که اگر میهمانشان شوم از جان مایه میگذارند و از احشام سر میبرند، همانها که تمام دار و ندارشان است، نگاهی به ساعت انداختم و دیری وقت و دوری راه را بهانه کردم؛ علی آرام آرام در آغوش مادربزرگش به خواب میرفت؛ سوار ماشین شدیم که برگردیم، یک گروه جهادی با آستینهای بالازده برای بالا بردن دیوار خانهای مصالح میآوردند، اینجا همه چیز زیبا بود.
گزارش از حنان سالمی
برچسبها: