عاشقانهای با عطر باروت/موهایم را در غسالخانه شانه بزن!
صفحه گوشی را چند بار خاموش و روشن کردم، تردید در رگهایم جاری شد اما حالا این فایل صوتی خانم رستممنش بود که بالاخره بعد از چند روز پیگیری به دستم میرسید و باید عاشقانهای با عطر باروت را به قدرت قلم، جاودانه میکردم.
روایت روسری سفید دختری دزفولی و گلوی گیر کرده پسری عرب که سرانجامِ خوشش تنها ۴ ماه و چند روز طول کشید! مثل یک لیوان آب خنکی که وسط گرمای تابستان سر بکشی، یا یک لبخند شیرین سر سفرهی تحویل سال؛ کوتاه، کوتاه، کوتاه.
انگشتهایم روی صفحه کلید بیقرارانه تقلا میکرد، جملهها سرازیر میشد اما چشمها و مانیتور، بیرحمانه آنها را پس میزد، باید به عقب برمیگشتم، شاید به روزهایی قبل از انقلاب، آنچه میخوانید سطور مستندی از خاطرات دورانی است که از تجربه عینی شیرزنی به نام سکینه رستممنش به رشته تحریر درآمده است، کسی که سرنوشتش هرچند کوتاه اما به بزرگمردی دلیر گره خورد:
کم سنوسال بودم و همین باعث میشد که پدر اجازه ورود به مسائل سیاسی را به من ندهد، هرچند خودشان و برادر بزرگتر و بعضی مواقع حتی خواهرم در تجمعات شرکت میکردند.
اما پس از پیروزی انقلاب فعالیتهای من در مدرسه کلید خورد و در انجمن اسلامی حضور پررنگی داشتم، آن موقع هنوز بسیج تشکیل نشده بود و با سپاه همکاری میکردیم و فعالیتها در قالب سپاه انجام میشد.
فروردین سال ۵۹ اردوها و دورههای مختلفی برای ما برگزار کردند و من علیرغم اینکه کم سنوسالتر از دختران سال آخر دبیرستان و دانشجوها بودم اما توانستم در این اردو شرکت کنم و پیشزمینهای برای دورههای بهداشت، عقیدتی، سیاسی، نظامی و کلاس نهجالبلاغهی شهید علمالهدی و سپاه شد که سه ماه تابستان برایمان برگزار کردند.
برای سال تحصیلی ۵۹ آماده میشدیم که جنگ شروع شد، ما نیز که آموزشها را دیده و دست پر بودیم برای کمک، به سپاه مراجعه کردیم آنجا هم به ما گفتند که به مساجد محلهتان بروید و آموزشهای نظامی که یاد گرفتهاید را به بقیه منتقل کنید.
تاریکی مطلق
برای اینکه بتوانیم اهواز را حفظ کنیم با برادران به صورت شبانه در خیابانهای دور مسجد گشت میدادیم تا در حد توانمان امنیتی ایجاد کرده باشیم، چون تنها چیزی که در سرتاسر شهر جریان داشت تاریکی مطلق بود.
هواپیماها بیرحمانه بمباران میکردند به همین دلیل تمام شهر باید خاموش میشد و حتی یک چراغ روشن نمیماند، کار به جایی رسید که روی پنجرهها پتو کشیدیم و در کل هیچ کسی در اهواز چراغی روشن نمیکرد حالتی مانند اینکه برق سراسر شهر ناگهان قطع شود.
کروکی
یادم میآید آن موقع از ما خواستند که کروکی منطقه را بکشیم تا حفاظت راحتتر انجام شود، شاید برای امروز و با وجود پیشرفت علوم مهندسی کشیدن کروکی ساده به نظر بیاید اما آن موقع کار خیلی سختی بود که یکی از خواهرها به خوبی توانست از پس آن بربیاید و کروکی خیابانها و کوچههای دور مسجد امام جعفر صادق (ع) در خیابان زند را با دقت کشید.
انبار مهمات
اما این ابتدای جنگ بود و فردایش از سر صبح باران باروت بر سر مردم نازل میشد و هیچکس مطلع نبود که چه اتفاقی افتاده؛ شهر، حال عجیبی داشت و شایعهی اینکه عراقیها وارد اهواز شدهاند و دارند مردان را میکشند و زنان و دختران را به اسارت میبرند دهان به دهان پیچید.
هر چند لحظه، صدای یک انفجار مهیب میآمد، به حدی که فکر میکردیم خانه پشت سری کاملا ویران شده اما بعد متوجه میشدیم از جای دورتری است و تنها گَرد باروت بود که روی شهر و ماشین و خانه و آدمهایش پاشیده میشد.
حوالی غروب که شد ارتش از طریق رادیو اطلاعیهای به این مضمون منتشر کرد که مردم اهواز نهراسید و نگران نباشید، دلیل این انفجارها، آتشسوزی انبار مهمات است؛ بعد از شنیدن این خبر هرچند میدانستیم عراقیها به نزدیکی اهواز رسیدهاند اما خیالمان کمی راحت شد که داخل شهر نیستند، در آخر هم با توجه به وضعیت اورژانسی خواهرم که باردار بود مجبور شدیم اهواز را به مقصد تهران ترک کنیم.
بازگشت
بابا مدتی قبل از شروع جنگ به سفر حج رفته و ما را به برادر بزرگ و دامادمان سپرده بود، اما بعد از آن انفجار آنها در اهواز ماندند و ما چند ماهی را در تهران سپری کردیم.
وقتی سفر حج بابا تمام و کمی شرایط بهتر شد از تهران به اهواز برگشتیم و با یک شهر متفاوت روبهرو شدیم، دیگر نمیشد در خانهها زندگی کرد چون محلهها به شدت خلوت شده بود.
یک شهرکی به نام سپیدار که آن زمان جزو حومه اهواز محسوب میشد جهت اسکان خانوارهای جنگزده سوسنگرد، هویزه و بستان درنظر گرفته بودند که فرماندار مسوولیت آنرا به برادرم و دوستهایش سپرده بود تا مردم را در آن خانههای تقریبا نیمه ساخته مستقر و نیازهایشان را تامین کنند.
شرایط خیلی سختی بود حالا شما فکرش را بکنید که در جنگ خون و گلوله، وسط خانه نیمه ساخته باران هم بزند، برادرم ما را همراه بقیه آنجا برد چون امنیت بیشتری داشت.
درمانگاه
خانوادههایی از اهواز نیز در این شهرک اسکان داده شدند اما مردم جنگزدهای که از جاهای دیگر آمده بودند تمام دار و ندارشان را همانجا گذاشته و فقط با لباس تنشان میهمان اهواز شدند، به همین خاطر به وسایل خانه، پوشاک، خوراک و درمان نیاز شدیدی بود.
به همین دلیل یک درمانگاه برای این خانوادهها در نظر گرفته شد و خواهر بزرگترم که قبل از جنگ دوره کمک پرستاری و کمکهای اولیه را گذرانده بود مسوول تزریقات و پانسمان آنجا شد، محلی که تقدیر متفاوتی را برای من رغم زد.
نسخهپیچ
حسن، سالها قبل از شروع جنگ به خاطر وضعیت نامناسب اقتصادی خانوادهاش روزها در داروخانه شبانهروزی اهواز کار میکرد و شبها درس میخواند و به همین منوال تا دوم دبیرستان را با نمرات عالی طی کرده بود.
با شروع جنگ با توجه به سابقه کاری و شناخت خیلی خوبش نسبت به داروها، مسوول داروخانهی درمانگاهی شد که تنها یک دکتر داشت.
یک روز مشکلی برای دکتر پیش آمد و نتوانست خودش را به درمانگاه برساند، از آنجا که حسن عرب بود و زبان خانوادههایی که از بستان و هویزه و سوسنگرد آمده بودند را به خوبی متوجه میشد تصمیم گرفتند مردم را ویزیت کند اما یک نفر برای کمک به او به داروخانه بیاید.
تا دادن یک مکان اصلی، یکی از خانهها را به درمانگاه تبدیل کرده بودند و ما نیز به آنجا نزدیک بودیم، خواهرم دوان دوان آمد که: سکینه، امروز پزشک نداریم و باید برای کمک بیایی و در داروخانه بایستی!
من از پیشنهاد خواهرم تعجب کرده بودم، چون هیچ شناختی نسبت به داروها نداشتم، به خاطر همین گفتم که ممکن نیست کاری از دستم بربیاید اما حسن به خواهرم گفت که نسخهها را فارسی مینویسد و من فقط باید داروها را آماده کنم و تحویل دهم.
روسری سفید
حسن خودش به استقبال مردم میرفت و با حوصله آنها را ویزیت میکرد، من هم داروها را آماده میکردم و تحویلشان میدادم؛ سن و سالی نداشتیم اما همه از جان و دلمان مایه گذاشته بودیم، خودش بعدا برایم تعریف کرد که: وقتی تو را برای اولین بار با آن روسری بلند سفید در درمانگاه دیدم احساس کردم که یک فرشته روبهرویم ایستاده است و همانجا تا به خودم آمدم دلم را با خودت برده بودی؛ آنقدر دور، که تا به تو رسیدن یک سال باید تقلا میکردم.
بعد از آن روز به محل اصلی درمانگاه منتقل شدیم، خواهرم واکسیناسیون را انجام میداد و من در قسمت تحویل لباس مشغول بودم و در درمانگاه رفتوآمد داشتم اما حسن در حال گذراندن دوره سربازیاش در سپاه بود و چون آشنایی خیلی خوبی با داروها داشت به قسمت بهداری وارد و مسوول انباردارویی سپاه اهواز شد.
من هم همانجا همراه بقیه لباس میدوختم و با توجه به اینکه دوره را گذراندم اگر جایی نیاز به انجام تزریقات یا پانسمان بود کمک میکردم و همه هرکاری از دستمان برمیآمد برای جنگزدهها انجام میدادیم.
یادم میآید بعدازظهرها نیروها با خانوادههایشان جمع میشدند و با مینیبوسی که در اختیارمان بود به سمت حسینیه اعظم میرفتیم، آنجا حاج صادق آهنگران آخرین خبرها را به ما منتقل میکرد و برای از محاصره خارج شدن جوانان رزمنده و دانشجویان در هویزه دعای دستهجمعی میخواندیم.
کوچکِ بزرگ
پدرم شیفته حسن شده بود میگفت خیلی مرد با خدایی است؛ یک روز در همان شهرک جنگزدهها من را به کناری کشید و گفت: بابا جان، آمدهاند خواستگاریات؛ هرچند آنها عرب و ما دزفولی هستیم و اختلاف قومیت وجود دارد اما نظر من را بخواهی آقای دغاغله خیلی بچه خوبی است، در آخر هم هرچه تو بگویی.
اینطور نبود که ندانم و نشناسم چه کسی به خواستگاریام آمده، بالاخره زیرچشمی حواسم به اطراف بود و زمزمهای شنیده بودم و وقتی پدر از خواستگاری حرف زد ناخودآگاه گونههایم گل انداخت و با چشم و سری که به زمین دوخته بودم گفتم: هرچه شما بگویید بابا.
فاصله سنی زیادی نداشتیم، حسن متولد ۱۳۴۱ و من متولد سال۱۳۴۴ بودم اما او شخصیت متفاوتی داشت، کلا سن شناسنامهای حسن یک چیز میگفت و خودش چیز دیگر؛ در خانواده با اینکه پسر دوم بود اما کلی روی حرفهایش حساب باز میکردند و تکبر در وجود و رفتار و منشاش معنایی نداشت، شاید اگر او را آن موقع میدیدید فکر میکردید یک مرد بالغ و پختهی ۳۰ ساله باشد اما وقتی که ازدواج کردیم تمام عمری که از این دنیا امانت داشت ۱۹ سال بود!
سنگاندازی
زمزمه خواستگاری ما که پیچید مخالفتها شمشیرش را از رو کشید، خانوادهی حسن میگفتند دختر خوب در فامیلشان زیاد است نباید غریبه بگیرد، خواهرها و برادرهایم اختلاف قومیتی و سن کممان را علم کرده بودند اما پدرم محکم ایستاده بود و میگفت که پسر باخدایی است.
شاید ما آن موقع هنوز خانوادهاش را ندیده بودیم اما حسن، طوری رضایت پدرم را جلب کرده بود که اجازه نمیداد کسی بگوید بالای چشمش ابرو است و در نهایت علیرغم مخالفت اطرافیان، پدرم موافقت کرد و عصر شانزدهم دی ماه سال ۶۰ خطبه عقدمان با سفرهای که خودمان درستش کرده بودیم جاری شد و همان شب با سادگی و با توشه عشق سر خانه و زندگیمان رفتیم.
پرواز روح
زندگی روی خوشش را به ما نشان داده بود، در کنار هم بودیم تا همقدم و همنفس برای انقلاب و حفظ کلمه الله از وجودمان مایه بگذاریم؛ شاید برای جوانان این دهه عجیب به نظر بیاید اما لذتی که فکرهای همسو از در کنار هم بودن تجربه میکنند را هیچ کجای دنیا و به هیچ قیمتی نمیتوان پیدا کرد و خرید.
حالا این روح حماسی و انقلابی ما بود که در آسمان به شوق پرواز بال گسترده بود آن هم به وسعت یک زندگی کوتاه، روزهایی که به شماره میتوانم آنها را نام ببرم: ۴ ماه و چند روزی که سرمستی طعم شیرنشان هنوز از سرم نیفتاده، کامم تلخ شد.
قرار دونفره
برای خودمان قرارهای دو نفره داشتیم اما نه مثل مهمانی رفتن تازه عروسها و تازه دامادها! بهشتآباد اهواز به میعادگاه من و حسن تبدیل شده بود، نمیدانید چقدر پاپیچ ما میشدند که چه معنی دارد تازهعروس برود قبرستان! اما علاقه خاص ما به شهدا باعث میشد هر هفته یک دنیا حرف و حدیث را پشت سرمان جا بگذاریم و با قدمهای پیاده، دل را از خاک مزار شهدا متبرک کنیم.
دعای کمیل هم برایش یک پنجره رو به ملکوت بود و هر هفته شب جمعه که به حسینیه اعظم میرفتیم گویی روح از بدنش جدا میشد! شاید کسی که از بیرون نگاه میکرد مفهوم این همه تناقض را متوجه نمیشد اما در رگهای حسن حماسه، عرفان، محبت با دوستان، بغض با دشمنان، احترام، تواضع و حتی غرور در برابر گردنکشان با هم جریان داشت.
جبهه
همیشه در جبهه بود و آنقدر که دلش هوای آنجا را میکرد نمیتوانست در خانه بند شود؛ حوالی سال ۶۰ که منافقین، افراد سپاهی را در تهران ترور میکردند یک سفر خیلی کوتاه کاری پیش آمد و با هم به تهران رفتیم.
در قطار با خانوادهای آشنا شدیم که با ما هممسیر بودند، آقای خانواده که دید حسن لباس سپاهی پوشیده، با صدایی که در گلو خفه کرده بود به آرامی رو به او گفت: چرا لباس سپاه پوشیدی؟ هرچند از چهره و طرز بیان شما متوجه میشوند سپاهی هستی اما لباس ساده بپوش برادر!
حسن کمی اخمهایش در هم رفت، با غرور سرش را بالا داد و گفت: چرا نپوشم؟ من افتخار میکنم که اینچنین لباسی را به تن دارم.
راستش لباس سپاه پوشیدن برای حسن بخشی از زندگیاش شده بود، چون هر وقت از در خانه بیرون میآمد یا به سمت جبهه میرفت یا برای انجام کاری مرتبط با آن و تمام زندگیاش وقف خدمت شده بود و وقت نمیکرد که بخواهد روح بزرگش را به تنوع انتخاب لباس و غذا مبتلا کند.
شهادت
به قم رفتنش هم ماجرایی داشت، میخواست طلبه شود، عاشق درس خواندن بود اما به محض اینکه بر طبل جنگ کوبیده شد دفتر و کتاب را بست و دل به میدان جهاد زد.
روز آزادسازی خرمشهر با اینکه مافوقش مخالفت میکرد اما بیقراری قسمتش شد و آن روز با آمبولانسی از دارو به آنجا رفت و در عملیات آزادسازی اسلحه گرفت و دفاع کرد و به ضرب مستقیم گلوله به شهادت رسید.
عمر زندگی ما از گل هم کوتاهتر بود، آنقدر کوتاه که نشد از او اخم ببینم یا حتی گلهای بشنوم و همین داغ دل را بیشتر میکند.
حالا که به بهانه داستان شما، آخرین جملههای شهید را در ذهنم زنده میکنم خودم به صبوری و عزتمندی آن سنوسال کمم غبطه میخورم، به آن روزهایی که خبر شهادت آمد و من سخت دنبال اجرای وصیت بودم، شهید از من کاری خواسته بود، کلمه به کلمهاش را با تمام دختران و زنان سرزمینم مرور میکنم: سکینه جان؛ اشک در چشمانت نبینم آنگاه که پیکر خونینم را در برابرت میگذارند، سرت را با افتخار بالا بگیر و به غسالخانه بیا، موهایم را شانه بزن و بر صورت مسافرت گلاب بپاش!
پس از سالها
مرور خاطرات زندگی کوتاه اما شیرینمان آن هم پس از سالها برای من خیلی سخت و دردناک است اما همیشه از این مسئله ناراحت بودم که چرا درباره شهید حسن دغاغله هیچ مطلبی نیست و خودم را در این کوتاهی مقصر میدانستم که چرا از شخصیت بزرگ او چیزی نگفتهام و امیدوارم خدا این کمکاری را ببخشد، هرچند معروفیت این بزرگان در آسمانها است و شهیدان راه حق، زندگانی هستند که عند ربهم یرزقوناند؛ از شما ممنونم که پس از سالها این حرفها را از حصار سینهام بیرون کشیدید، امیدوارم شهید از ما راضی باشد، التماس دعا.
انتهای پیام/ر
برچسبها: