شجاعت، استقامت و توکل رزمندگان باعث پیروزی ما در جنگ شد
به سراغ یکی از اسرای جنگ تحمیلی میروم تا از خاطرات زمان جنگ و جبهه نقل کند مشتقانه پای صحبتهایش مینشینم، مناعت طبعش اجازه نمیدهد برخی حقیقتها را بیان کند و با چند سوال پی در پی متوجه بعضی مطالب میشوم، از روزهای که در اسارت بود، میگوید و از شکنجههایی که بیان کردنشان نه تنها باعث رنجش خاطر او نشده بلکه یادآور خاطرات رشادتها و ایثار و ازخودگذشتگی است.
لطفا خودتان را معرفی کنید
علی بخش بهمنی متولد ۱۳۴۶ ساکن شهرستان شوش هستم.
چندبار و در چه تاریخی به جبهه اعزام شدید؟
در سال ۶۱ سه نوبت به جبهه اعزام شدم جبهه کوشک منطقه عملیاتی رمضان، جبهه شرحانی منطقه عملیاتی محرم و جبهه فکه منطقه عملیات والفجر مقدماتی، در سن ۱۵ سالگی به جبهه اعزام شدم و خداوند توفیق فرمود تا در این منطقه اعزام شویم و ما در بین رزمندگان و قهرمانی کشور باشیم. ۲۱ بهمن ماه ۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی حضور داشتیم که در این منطقه و مناطق دیگر خیلی خاطرات شیرینی از شهدا و رزمندگان داریم.
چه شد که با سن کم به جبهه اعزام شدید؟ مدرسه و تحصیل را چه کردید؟
درسال ۶۱، اولین باری که به جبهه اعزام شدم پانزده سال بیشتر نداشتم و ابتدا به مرکز بسیج عشایر دزفول با چندتا از دوستان مراجعه کردیم وقتی که رفتیم هنگام ثبت نام، مسؤول اعزام به من گفت شما سن کمی داری و نام مرا ننوشت و رفتم یک گوشه ایستادم یکی از دوستان که همرا من بود ازمن هیکلیتر وبزرگتر بود اسمش را نوشتند وقتی مرا دید گفت اسمت را ننوشتند؟گفتم نه میگویند خیلی کوچکی …
دید من ناراحت شدم گفت الان من میروم خودم را بجای تو معرفی میکنم و میگویم من علی بخش بهمنی هستم او رفت وخودش را به جای من معرفی کرد و بعد اعلام کردند هرکسی که اسمش نوشته شده است میتواند سوار اتوبوس بشود وقتی رسیدیم پادگان آموزشی کرخه دیگر نمیشد ما را برگردانند وسازماندهی شدیم. در گردان زرهی لشکر ولیعصر به جبهه کوشک اعزام شدیم
در مورد مدرسه و تحصیل هم باید بگویم آن زمان تعطیل بودیم که اعزام شدم و دیگر درس و مدرسه را رها کردم و به عملیاتها ادامه دادم.
از حالوهوای عملیاتها و روحیه رزمندگان اسلام بگویید
دلسوزی رزمندگان، شجاعت و ایثارگری بیادماندنی آنها همیشه و همه جا دیده میشد و بیعلت نبود که رهبر انقلاب اسلامی میفرمودند هرچه جمهوری اسلامی دارد از برکت خون شهدا و ایثارگران است.
خاطرات زیادی از جبهه در خاطر دارم، جبهه سراسر خاطره بود سراسر محبت و سراسر شجاعت بود، قبل از عملیاتها حال و هوای خاصی داشت رزمندگان همدیگر را در آغوش میگرفتند، حلالیت میطلبیدند، قول شفاعت میگرفتند، قبل از اینکه رمز عملیات هم صادر شود به صورت دسته جمعی برای بیماران دعای توسل میخواندند و برای پیروزی انقلاب دعا میکردند و آیت الکرسی زمزمه میشد همه رزمندگان اخلاص بیمثالی داشتند و شاکر خداوند متعال هستیم که توفیق داد در این جمع حاضر باشیم.
به نظر شما چه چیزی باعث پیروزی ما شد؟
در عملیاتها، دشمن ما را با دوربین میدید و به شکلی آتشباران میشد که گاه زمین و زمان به هم ریخته میشود و لرزشهای زمین احساس میشد با این وجود به چهره ی رزمندگان که نگاه میکردیم آرامشی در وجود رزمندگان اسلام موج میزند و ذکر الله اکبر یا مهدی(عج) یا زهرا (س) مدام شنیده میشد و خواندن آیت الکرسی و ذکر ائمه ومعصومین(ع) تاثیر بسیاری در روحیه رزمندگان ما داشت، بنظر بنده از دلایلی که باعث پیروزی ما بود شجاعت و استقامت و فداکاری رزمندگان و توکل به خدا و توسل به ائمه و رهبری رهبری فرزانه چون امام خمینی(ره)بود.
یکی از خاطرات جالبتان را تعریف کنید
قبل از عملیات در حال آماده شدن برای اعزام به خط مقدم بودیم که برای عملیات اقدام کنیم یکی از دوستان آن گردان به شوخی و خنده میگفت: بیایید تا به شما بگویم وضعیت شما در این عملیات چگونه است و سرنوشت هرکس را به نحوی به اعلام می کرد، فلانی شهید، فلانی مفقودالاثر، فلانی جانباز، تا به نام من که رسید گفت علی بخش بهمنی اسارت…..
این اولین جایی بود که به این کلمه فکر کردم و دیگه هرگز به این فکر نکردم و اصلا فکر نمیکردم که خداوند به این شکل از زبان ایشان اسارت را نصیب ما کند.
چگونه اسیر شدید؟ در کدام عملیات، در کدام اردوگاه و چند سال اسیر بودید؟
در عملیات والفجر مقدماتی سال ۶۱ بمدت هفت سال و چند ماه در اسارت بودم.
چند شب قبل از عملیات خواب دیده بودم که مجروح شدم و پایم ترکش خورده و خون ریزی کرد و سپس خون خشک شد و من به راه افتادم که این خواب نیز اتفاق افتاد وقتی به منطقه پاسگاه وهب رسیدیم صدای تیربارچی عراقی را شنیدم پاسگاه وهب را که گرفتیم دشمن از سمت چپ در حال تهیه محاصره بود که منطقه را ترک کردیم و از محاصره خارج شدیم من که مجروح شده بودم خودم را به یک شیار رساندم خیلی از رزمندگان در آن شیار مجروح و سپس شهید شدند. مدتی در آن شیار پنهان شدم و پس از آن دیدم که در منطقه عراقیهای زیادی وجود دارد خودم را در چالهای که حدود یک متر عمق داشته پنهان کردم بعد از گودال خارج شدم و متوجه شدم منطقه کاملاً در دست دشمن است به صورت سینه خیز حرکت کردم و در همین حین بیهوش شدم.
عراقیها بالا سرم رسیدن و به زخمیها و رزمندگان ما تیر خلاص میزدند و به سمت من هم به تیراندازی کردند و خدا نخواست و تیرها به اطراف من برخورد کرد یکی از آنها اسلحه را روی پیشانیام گذاشت که از میان خودشان اجازه ندادند تا بمن شلیک کند.
در این میان متوجه شدم یکی از افراد دشمن من را که میتوانستم عربی صحبت کنم زیر نظر داشت و در آمبولانس جداگانهای سوار کرد ، با تاکید دستش را بالا میبرد و از رهبر انقلاب اسلامی ایران (ره)تعریف کرد و او رهبر ما را نیز امام خود میخواند و میگفت خیلی خیلی امام خمینی(ره) را دوست دارم.
من هم تعجب کرده بودم که با اسلحه بالای سرم نشسته است و از امام ما تعریف میکرد. سر و صورتم را بوسید و خیلی محبت میکرد و به من گفت که با زبان عربی صحبت نکن تا از شما اطلاعاتی نگیرند.
پس از آن چه شد؟
پس ازان به خاطر جراحت زیادی که داشتم مرا به بیمارستان العماره بردند و همانجا عمل جراحی کردند و به بغداد رسیدیم سپس با بیمارستان تموز، بیمارستان نیروی هوایی رفتیم و از آنجا به اردوگاه الانبار رفته و همه اسرا را آنجا دیدم و در آنجا دشمن رزمندگان را خیلی شکنجه و آزار میدادند.
رفتار نیروهای بعثی در زمان اسارت چگونه بود؟
ما در دست دشمن اسیر بودیم و اضطراب و ترس نداشتیم اما اضطراب و ترس از چهره دشمن کاملا مشخص بود.
یادم می آید به خاطر جراحتم به حدی خونریزی داشتم که قادر به راه رفتن نبودم و بسیار لاغر شده بودم که استخوان هایم دیده می شد که مرا از اردوگاه به بیمارستان فرستادند، وقتی به بیمارستان رسیدیم یک افسر نیروی هوایی از کنار ما رد شد و به دلیل فاصلهای که فرد مسلح عراقی با من داشت به سرباز گفت: چرا از او فاصله گرفتهای نمیترسی فرار کند؟
سرباز هم در پاسخ گفت: او مجروح است و توان فرار کردن ندارد.
افسر نظامی گفت: شما اینها را نمیشناسید اینها خیلی زرنگ هستند منظورش از اینها رزمندگان ما بود آنها نسبت به اسرا خوف داشتند و احساس ترس و اضطرابی که دشمن از اسرا داشت بچههای ما نسبت به آنها نداشتند.
آیا در این سختیها کسانی بودند که از خود گذشتگی کنند؟
بله همه ی رزمندگان و اسرا از خود گذشتگی و فداکاری داشتند که دونفر از آنها را نام میبرم ،جانباز و رزمنده بسیجی و آزاده قهرمان مرحوم حاج حسن محامی ، ایشان یک فرد نمونه بود نسبت به همسالان و دلسوز و مهربان و نسبت به همه رسیدگی میکرد و به مجروحین سرکشی داشت و برای پیرمردان و کم سن و سالها خدماتی ارائه میکرد، ابتدا در آسایشگاه مسنها بود که قبل تحویل سال او را انتقال داده بودند به آسایشگاه ما و زمان بازگشت به آسایشگاه قبلی او اینجا به شوخی گفت من یکسال پیش شما بودهام.
به او گفتیم چطور یک سال شما یک ساعت پیش ما بودید گفت سال ۶۳ امدم و الان سال ۶۴ است پس یک سال پیش شما بودهام. هم بیان شیرینی داشت و هم دلی مهربان داشت و به حدی با اخلاق بود که نیروی دشمن نیز مجذوب به اخلاق او شده بود و نسبت به کم سن و سالها مانند پدری مهربان بود و به اسرا روحیه میداد و همچنین مرحوم خلف ظهیری که به لحاظ استقامت و فداکاری و شجاعت بینظیر بود که نیروی دشمن با زور شکنجه از او اطلاعات میخواست و به جهت اینکه او عرب بود میخواستند با آنها همکاری کند که اطاعت نمیکرد و میگفت من ایرانی هستم و خائن نیستم، که انشالله خداوند روح این دو عزیز را شاد کند.
اسرای شوشی و رزمندگان شوشی در اردوگاه چه وضعیتی داشتند؟
بچه های شوش چون اکثراً عرب بودند و عراقیها روی آن حساس بودند و در میان اسرا میگشتند تا رزمندگان عرب را پیدا کنند و آنها را کتک میزدند و بسیار توهین میکردند اما این عزیزان بسیار با استقامت و فداکاری ایثار میکردند.
وضعیت برگزاری مراسمات مذهبی چگونه بود؟
مراسم مذهبی را باسختی و دور از چشم دشمن انجام میدادیم و مراسم مذهبی بسیار برای ما حیاتی و قابل اهمیت بود، دشمن هم به این خاطر خیلی بچهها را اذیت وشکنجه میکرد ولی باز اسرا مراسم مذهبی و فرهنگی خود را به شکل انجام میدادند.
از سختترین لحظاتتان بگویید
جبهه سختی داشت ولی سختی که شیرین بود و ما با افتخار آن سختی را تحمل میکردیم سختترین لحظه برای من از لحاظ جسمی وقتی بود که مورد اصابت تیر قرار گرفتم، به علت خونریزی زیاد و اصابت تیر به شکم کمکم داشتم به مرگ نزدیک میشدم مخصوصا لحظهای که مجروحین را مثل گوسفند که ذبح میکنند روی هم ریختند و در کف ماشین انداختند آنجا دیگر داشتم میمردم تا اینکه کاملا بیهوش شدم.
یکی دیگر از سخترین لحظات نیز در اسارت، این بود که برای یک مسئله که آسایشگاه گیر افتاد عراقی آمد و جلوی ارشد آسایشگاه را گرفت و شروع کرد به فحاشی و من هم را به عنوان مترجم احضار کرد خیلی بد و بیراه گفت تا اینکه رسید به اسم امام راحل(رحمه الله علیه) و شروع کرد به توهین به امام و گفت ترجمه کن ….
من هم عراقی را امان ندادم و علاوه بر اینکه ترجمه نکردم با عراقی درگیر شدم و او هم شروع به کتک زدن من کرد.
سریع رفت و فرمانده اردوگاه بنام سرگرد مفید را آورد و من را هم احضار کرد. سرگرد گفت چه اتفاقی افتاده: من گفتم چرا به رهبرم توهین کرده من هم جوابش را دادم سرگرد باز شروع کرد به فحش دادن که باز من جوابش را دادم دستور داد که مرا به یک سلول انفرادی انداختند و در این سلول بیست روز مانده بودم. عراقیها کاری کردند که از زور شکنجه سه بار بیهوش شدم و ده روز نتوانستم از زمین بلند بشوم این لحظات سخت بود ولی برای ما افتخار و پیروزی اما برای دشمن شکست بود این سختیها از لحاظ جسمی بود ولی سخترین لحظه خبر رحلت حضرت امام بود که برای ما خیلی سخت و ناگوار بود که با انتخاب شایسته وبحق مقام معظم رهبری حضرت امام خامنهای خداوند صبر را به ما و آرامش را به ما عنایت فرمود.
در چه تاریخی به وطن بازگشتید و استقبال چگونه بود؟
روز آزادی در شهریور ماه سال ۶۹ بود که با استقبال بینظیر مردم و با محبت مردم تمام خستگی و دوری از وطن فراموش شد. ما جمیع آزادگان از محبت ملت ایران صمیمانه تشکر میکنیم وخودمان را مدیون خون شهدا ورزمندگان وملت ایران میدانیم.
در پایان صحبتی با مردم و مسوولین دارید؟
از مردم و مسوولین تقاضا دارم گوش به فرمان رهبرحکیم و فرزانه وشجاع و مخلص و نائب امام زمان علیه السلام باشند و باشیم.
اگر به فرامین ودستورات حضرت آقا عمل شود به لطف الهی تمام مشکلات حل میشود بدون شک خداوند به رهبر عزیزمان طول عمر وسلامتی وپیروزی عنایت فرماید که ایشان هدیه الهی برای ما است، انشاالله.
انتهای پیام/ح
برچسبها: