اینجا نقطه صفر مرزی است/ برای چیدن ماتم آمدهایم
اینجا نقطه صفر مرزی است، به وقت روز اربعینِ سال ۱۴۴۲ هجری قمری و من، خبرنگاری که آمده تا به قدرت قلم از این سکوتِ موهومِ سراسر فریاد ماتم بچیند.
عجیب است، آنچه میبینم ستون یکپارچهی موکبها است که حنجره شده تا آیهی « کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ»را به رخ دنیا بکشد، انگار زمین و آسمان دست به دست هم گره زدهاند تا ثابت کنند که آی آدمِ عصر تکنولوژی، به خیالهای واهیات دلخوش نباش که هر روزِ روزگارت را خدا، به قصهای و شاید اینبار به نام ملالی به شکل کرونا نوشته است.
راستی حرف قصه شد، میگویند هنگام مرگ یک گوشهی مغز آدمی، همانجا که مجموعه خاطرات خوش و ناخوشمان را تلنبار کردهایم تمام تلاشش را میکند تا تک تک روزهایمان را مثل یک نوار فیلم مرور کنیم! و چه مروری باشکوهتر از پیادهروی عاشقانهای به نام اربعین؛ همان که از سکوتِ به جانِ شلمچه افتاده، آن را فهمیدم.
شاید شما هم اگر بودید و جسم محتضر شلمچه را در حالی که با چشمهایی نیمه باز به سکانس هله ابزوار الحسین گفتن دختر ۵ سالهی موکبدارِ موکب ۳۲۱ زل زده بود میدیدید به عزایی از جنس اشک مبتلا میشدید.
و اما جاده، اجازه بدهید از رنج قلب رنجورش نگویم که بدجور دلگیر است، چندبار پلک زدم اما ذرهای از دلگیریاش کم نشد! یک خط طوسیِ ممتد که هرچه دامن میکشد به حرم نمیرسد؛«پارسال اینجا چه غوغایی بود»اینها را از خیال جاده چیدم! همان خیالی که پر بود از خاطرات ۴۰۰ موکب به امتداد ۱۵ کیلومتر، از میدان خرمشهر تا همینجا که من ایستادهام.
بیبی بتول
یاد بیبی بتول به خیر، پارسال او را حوالی موکب عاشقان ثارالله هرمزگان دیدم، چادرش را محکم دور کمرش بسته بود و چایی را با قند عاشقی سر میکشید، خیلی توجهم را جلب کرده بود، یک استکان، دو تا، سه تا، به قول خودش «آدم مگه از چایی ارباب سیر میشه دختر؟»
اصلا چایی موکب برایش برکت خاصی داشت، حتی وقتی که یکی از زائران گفت اهل چایی نیستم چشم غرهای رفت و دست روی دست زد که ای دل غافل، حساب آن چاییهایی که تو اهلش نیستی را از چاییهای سفره اربابم جدا کن؛ و حتی چند بار کار را به زور کشاند که اگر چای موکب خوردی آنوقت هله بیکم یزواری!
حاج کریم
هنوز که هنوز است شلمچه بوی تلبیههای حاج کریم را میدهد؛ دستی روی دیوار بهداری میکشم، پایش رگ به رگ شده بود، روی تخت درازکش لبیک میگفت، یکی از جوانها که رد آفتاب روی پیراهنش بیقراری میکرد سر به سرش گذاشت: یعنی ما برگشتیم خرمشهر حاجی صدات کنیم ابوعلی؟
حاج کریم هم چند بار سرش را تکان داد: اگر خدا خواست و آقا اباعبدالله لایق دانست و این پا یاری کرد با همین پیراهن مشکی حاجی میشوم و بین حرم حبیبم حسین و برادرش عباس هروله میکنم.
بَسنه
اشتباه نکنم همانجا دیدمش، حوالی امتداد جاده، از روستای چمالعبید با ۴ خواهر و مادر و پدرش، آنها با یک آرزوی عجیب روانهی خانهی ارباب شده بودند.
بسنه، دختر آخر خانواده و ۱۵ ساله بود، معنای اسمش را که پرسیدم گفت یعنی برایمان بس است!، همانطور که با خواهرهایش برای وضوی نماز ظهر آماده میشدند به سوالهایم جواب میداد: من بعد از این ۴ خواهرم به دنیا آمدم، پدرم کشاورز است اما از خودمان زمینی نداریم و روی زمین مردم کار میکند، ۴۰ ساله بود که مادرم به من باردار شد به این امید که پسر شوم و کمک حال خانواده، اما وقتی به دنیا آمدم دختر بودم، مادربزرگم هم برای اینکه نحسی دخترزا بودن مادرم را از بین ببرد اسمم را بسنه گذاشت که مثلا بس است دختر نمیخواهیم!
خواهرهایش کمکم بغضشان ترکید، رضیه گفت: بابایمان خیلی مهربان است اما همه به او طعنه میزنند که خیلی بدبخت است که ۵۰ سالگی را رد کرده و هنوز پسری ندارد، ما که کوچکتر بودیم میگفت دادمادهای آیندهام مثل پسران نداشتهام میشوند اما زنهای روستا ما را خواستگاری نمیکنند چون میترسند مثل مادرمان دختر بیاوریم!
بسنه که حالا سعی میکرد خواهرهایش را آرامتر کند همانطور که رو به امتداد جادهای که به حرم میرسید سلام میداد گفت: بابا و مامان آمدهاند تا چادرهایمان را به حرم ساقی کربلا گره بزنند که جوانهای متدینی قسمتمان شود، به لبهای تشنهی مولا قسم که دست خالی برنمیگردیم و چهار خواهر با چشم حرف بسنه را تایید کردند.
طارقِ سُنی
کمی جلوتر پایم به یک تکه سنگ پیچید و زمین خوردم، گردوخاکی که روی کفشم نشسته بود خاطرهی طارق را دوباره زنده کرد، آن جوان ۳۲ سالهی سنی مذهب بوشهری که همه او را ابوحسین صدا میزدند!
او چند سالی میشد که ده روز مانده به اربعین خودش را به مرز میرساند تا گردِخاک را از کفش و پای زائران بچیند.
اهل مصاحبه نبود، میگفت این همه راه را از بوشهر نیامده که خودش را سر زبانها بیندازد که مثلا بگویند بهبه طارق چه آدمی خوبی است! آخر حرفهایش هم با دلخوری گفت: شما شیعیها فکر میکنید کَرَم پسر فاطمهی زهرا فقط مختص خودتان است اما نمیدانید که نوهی پیامبر، هوای ما اهل تسنن را هم دارد، اگر هم مثل بقیه کنجکاوی که چرا اسم پسرم را حسین گذاشتهام تا همینقدر برایت بگویم که حسین را حسین به من بخشید.
استغاثه
دفترچهام را به وسعت خاطرات میلیونها زائری که امسال جای خالیشان بر دل شلمچه مانده باز میکنم، حالا این سیل قصهی آدمها است که کمر قلم را میان این حجم از بیقراریها خم میکند و جملات جاری میشود:
همه جا ماندهاند آقا جان، یک ایران از دیدنت جا مانده و جان میدهد، میبینید چطور بی وصال حضرتتان، مردگان متحرکیم؟ توسل خواندیم، زجه زدیم و چله گرفتیم اما انگار دستمان از استغاثه کوتاه شده که دعایمان نمیگیرد!
شاید باید به حال دل حضرت حورا مبتلا شویم تا بیشتر قدرتان را بدانیم، همانجا که پس از جا ماندن از دیدن روی ماهتان در مجلس یزید یک جمله گفت؛ اجازه که ما هم به آنرا بگوییم آقا جان؟
العیونُ عَبری و الصُّدورُ حَرَّی، ما را دریاب ارباب که بلا بدجور بالا گرفته است.
برچسبها: