پایان یک فراق، آغاز یک جدایی
همین که از ماشین پیاده شدم سکوت خیابان را فرا گرفت سر برگرداندم و به پشت سرم نگاه کردم با همان عزتی که تصورش میکردم درحال آمدن بود.
پیر، جوان، زن، مرد و حتی کودکانی که در حال و هوای کودکی به سر میبردند برای استقبال و بدرقه آمده بودند. همین که نزدیک جمعیت شد نظامی و غیرنظامی به احترامش به صف ایستادند.
۳۶ سال در غربت و بی هیچ نشانهای سفر کرده بود اما حالا انگار همه او را میشناختند این را از اشکهایی که در گوشه چشمها جاری بود فهمیدم.
تمنای ماندن
چشمها، چشم به راه نزدیک و نزدیکتر شدنش بودند در آن طرف مادری را دیدم خوشحال از برگشتن پسرش بود و سرشار از حس تمنا برای قدری بیشتر ماندنش.
حکایتشان حکایت دیر آمدن و زود رفتن بود، فرامرز که امروز پس از فراغ ۳۶ ساله به زیارت مادر آمده بود دوباره باید بار سفر را میبست و زود میرفت اما اینبار مسیرش تا ابد بود، بی بازگشت…
صدای نالهای رشته افکار بغض آلودم را درهم شکافت از بیقراریاش میشد حدس زد در سوگ برادر نشسته، چادر مشکیاش را به چهره کشید و لابهلای اشکهایی که امانش نمیداد با هقهق میگفت: بِرارِ عزیزُم جدایی سختَ. آنجا که روضه حسین و زینب خوانده شد تاب نیاورد و از دلتنگی و سیچندسالهاش سرداد.
پایان فراق، آغاز جدایی
صدای طبل، سنج و دمام بلند شد مسیر باز شد، تابوت روی دستان جمعیت قرار گرفت و با نوای یا حسین به سمت مزاری که سالها آماده و منتظر بود حرکت میکرد.
مادر شهید فرامرز بهروان گرچه از چشم به راهی قدش خمیده شده اما دیگر آسوده است که مزار پسرش خالی نیست. گرچه به جای یک جوان قامت کشیده یک چنگ استخوان تحویل گرفته اما دیگر آسوده است که از این پس فرامرز صدای قصههایش را میشنود.
پیکر در جلوی پای مادر زمین گذاشته شد، مادر برای لحظات آخر دست نوازشش را روی پیکر فرزند شهیدش کشید و برای ثانیههای پایانی به جبران ۳۶ سال نبودنش و رفتنش به جایگاه ابدی او را در آغوش گرفت.
صدای گریه جمعیت با دیدن این صحنه تمام آرامستان را فرا گرفت. دیگر وقت رفتن بود گلهای پرپر شده به آسمان پرت میشد و پیکر در مزار ابدی قرار گرفت. همزمان با خواندن تلقین مادر، برادر و خواهرش زمزمه خداحافظی سر میدادند.
نسبتی با شهید بهروان دارید؟
درحال ارسال عکس و فیلمها شده بودم که پیرزنی را دیدم همچنان درحال گریه، بااینکه عجله داشتم اما دلم نیامد دلیل این بیتابی را نپرسم.
جلو رفتم درب بشکه آبمعدنیام را باز کردم و گفتم کمی آب بخورید تا آرام شوید.
نگاهم کرد و آب را از دستم گرفت و با دعای خیرش تشکر کرد.
گفتم نسبتی با شهید بهروان دارید؟ همانطور که سرش پایین بود گفت نه اما با حال ۳۶ ساله مادر شهید آشنایی دارم.
من هم قریب به ۴۰ سال است که با هر تماسی قلبم به شماره میافتد و سالهاست که چشمانم به در دوخته شده است.
در همان لحظه گوشی موبایلم زنگ خورد چند قدم کوتاه فاصله گرفتم تا جواب تلفنم را بدهم چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما تا برگشتم دیگر ندیدمش تا نام و نشان گمشدهاش را بپرسم… .
انتظار
براستی که انتظار و منتظر بودن سخت و طاقتفرساست ما هم سالهاست که منتظریم اما نمیدانم انتظار را با جان و دل لمس می کنیم یا پس از مدتی گذرا به یاد مردی می افتیم که سالهای درازی از نظرها غایب است.
این انتظار هم روزی به پایان خواهد رسید و یوسف مهدی پردههای فراق را کنار خواهد زد و چه زیباست آن روز بهعنوان یک زجر کشیده منتظر در کنارش بایستیم و از دوره جداییها و شیرینی لحظه وصال سخن بگوییم…
انتهای پیام/
برچسبها: