شنبه, ۳ آذر , ۱۴۰۳

Saturday, 23 November , 2024

گره‌گشای ۱۸ ساله‌ی عین۲

خیلی سخت است که صبح بیدار شوی، لباس مدرسه‌ات را بپوشی آنوقت در راه، چهره‌هایی را ببینی که زهر تلخ فقر تا مغز استخوانشان نفوذ کرده و لب‌هایشان بوی یأس می‌دهد.

آستینم را کشید که آخرین مدل کالکشن جدید لباس‌های بهاری را نشانم دهد اما چشم‌هایم به چشم‌های آن دختری گره خورده بود که به مدد سبز و قرمز شدن چراغ راهنما، کنار پنجره‌های نیمه‌باز ماشین‌ها زجه میزد!

دو سال پیش بود، همان موقعی که حس کردم قفسه سینه‌ام آنقدر تنگ شده که قلبم می‌خواهد از خانه‌اش فرار کند؛ دیگر آن دختر سابق نبودم، انگار آن یک لحظه عبور، در تلاش بود که تمام راحتی‌های زندگی‌ام را مرور کنم؛ به غذاها که نگاه میکردم آن چشم‌ها جلوی صورتم می‌آمد، لباس که می‌پوشیدم صدای آن چشم‌ها را می‌شنیدم، حتی سرپناهی که شب‌ها با خیال راحت زیر سقفِ آرامشش چشم می‌بستم و نفسی که بالا و پایین می‌آمد هم برایم مایه‌ی عذاب شده بود.

صدای فاطمه پشت تلفن لرزید، چنگِ بغض عجیبی را بر گلویش احساس کردم، دختر ۱۸ ساله‌ی حاشیه‌‌نشین شهر اهواز که با دست‌های خالی برای دختران و زنان محله‌اش آستین مهربانی بالا زد؛ آنچه در ادامه می‌خوانید واقعیت منطقه‌ای به نام عین‌۲ است که فرشته‌هایی چون فاطمه شرفه مناطی را به آغوش کشیده است تا طعم انسانیت را به کام زندگی بچشاند:

چه کمکی از دست من برمی‌آید؟ این سوالی بود که مدام از خودم می‌پرسیدم و از نرسیدن به جوابی که می‌خواستم در اضطراب بودم؛ خیلی سخت است که صبح بیدار شوی، لباس مدرسه‌ات را بپوشی آنوقت در راه، چهره‌هایی را ببینی که زهر تلخ فقر تا مغز استخوانشان نفوذ کرده و لب‌هایشان بوی یأس می‌دهد.

همه‌ی اهالی عین‌۲ فقیر نیستند اما خیلی از کوچه‌هایش قصه‌ی زندگی‌هایی را به آغوش کشیده که شنیدنش روح آدم را مچاله می‌کند؛ نشان به آن نشان که اگر از آن کوچه‌ها بگذری مطمئن باش بوی تند فقر مشامت را می‌زند و طوری لباست را بالا میگیری که خدای ناکرده به حسرتشان مبتلا نشوی!

الآن هم همه چیز گل و بلبل نشده، چون دستِ منِ ۱۸ ساله و دوستانم به جایی بند نیست اما ماجرایی که از ماه رمضان دو سال پیش کلید خورد هنوز با قدرت پیش می‌رود، زمین‌ خوردم، طعنه شنیدم، تحقیر شدم اما مرور گره‌هایی که با کمک دوستانم باز شد حال دلم را خوش می‌کند.

من و دوستانم دور سفره‌ی افطار نشسته بودیم؛ غذاهای خوشمزه، لبخندهایی که قند در دلمان آب میکرد و لباس‌هایی تمیز و مرتب؛ مگر بیشتر از این هم کسی از ما توقعی داشت؟ اما ناگهان آن انقلاب روحی‌ای که مدت‌ها پیش، کلنجار منیت نتوانسته بود زمین‌گیرش کند بالاخره لجام سکوتش را گسیخت، تا به خودم آمدم با چشمانی پر از اشک روبه‌روی دوستانم ایستاده بودم: همه‌مون روزه‌ایم؟ قبول باشه، نوش جونمون این افطار، لباسامونم خیلی قشنگه، اصلا ما خیلی با ایمانیم، مگه نه؟

دخترها ساکت شده بودند، رد لقمه‌های خشک شده بین گلوهایشان را می‌دیدم، صدایم را آرام‌تر کردم شاید کمی تند رفته بودم: ما دانش‌آموزیم، هیچ کاری را هم بدون اجازه پدر و مادرمون نمی‌تونیم انجام بدیم، حرف پول هم نیست، حالا که برگشتید خونه با اجازه و مشورت خونواده‌هاتون هرکس در حد توانش اگه رب‌ گوجه‌فرنگی، ربع کیلو برنج، روغن، ماکارونی، سیب‌زمینی، پیاز یا هر مواد غذایی داره بیاره.

فکر می‌کردم اگر این‌ها را بگویم سبک‌تر می‌شوم اما تازه بار مسوولیتم بیشتر شد، دخترها با چشم‌هایی که از شوق می‌درخشید به خانه‌هایشان برگشتند، شاید باورتان نشود اما در مدت کوتاهی کلی از دخترها به هم زنجیره شدیم.

قصه‌ی دخترهای عین‌۲ برایم جالب‌تر شده بود، یک لیوان شیرکاکائو آماده و همانطور که گوشی را روی حالت بلندگو گذاشته بودم شروع به شنیدن و نوشتن کردم: میتونم فاطمه صدات کنم؟ گفتی دخترها به خونه‌هاشون برگشتن، خب بعدش چی شد؟

فاطمه خیلی ریز خندید و ادامه داد: زهراسادات و حکیمه‌سادات دوستان نزدیک من بودند، حالا دخترعمویم هم آمده بود تا سنگ تمام بگذاریم، دوست دوستانم و دوست دوست دوستانم؛ دخترهای خوب همین‌طور به هم زنجیره می‌شدند تا اینکه علاوه بر مواد غذایی کمک‌های مالی هم جمع شد؛ ۲۰ هزار، ۴۰ هزار، ۱۵۰ هزار، ۲۰۰ هزار، ۲۹۵ هزار، ۳۰۰ هزار تومان! چشم‌هایم از تعجب گرد شده بود، یعنی در مدت کوتاهی توانستیم علاوه بر مواد غذایی ۳۰۰ هزار تومان پول هم جمع کنیم؟!

شاید این رقم و عدد به چشم خیلی‌ها نیاید اما همین ناقابل، گره مشکل ۹ تا خانه را باز کرد، مادرهایی که از شدت گرسنگی شیر در سینه‌هایشان خشک شده بود.

با تمام قدرت پول‌ها را در مشتم مچاله کردم و به سمت سوپرمارکت دویدم، صاحب مغازه هم که فهمید می‌خواهم برای کمک به زنان عین۲، موادغذایی بخرم تخفیف و چند کیسه بزرگ داد و گفت که چطور کمک‌ها را جداگانه بسته‌بندی کنیم.

همانطور که حرف‌هایش را می‌نوشتم با کنجکاوی پرسیدم: حتما اونقدر ذوق‌زده بودی که همون شب کمک‌ها رو توزیع کردی؟

صدای فاطمه از دور می‌آمد: یک لحظه صبر کنید این مزاحم کوچولو رو از اتاق ببرم بیرون، میگم براتون؛ و صدا دوباره با چند سرفه کوتاه نزدیک شد:

راستش اصلا به بعد از جمع کردن کمک‌ها فکر نکرده بودم، حالا چشم همه دخترها به من بود، نه آن‌ها نیازمندان را می‌شناختند و نه من! تمام فکر و ذهن ما درس و مدرسه بود، صبح می‌رفتیم و ظهر برمی‌گشتیم، عین۲ هم منطقه کوچکی نیست، یک عالمه خیابان شرقی و غربی دارد؛ حالا باید دست به دامن بزرگ‌ترها می‌شدیم؛ عمویم گفت: اینطور نمی‌شود که در کوچه‌ها دوره بیفتید، ماشینم دست شما باشد تا راحت‌تر تردد کنید.

برادرم راننده شد و من و دخترعمویم به نیابت از بقیه دخترها وسایل را در ماشین جا دادیم و برای شروع کار سراغ یکی از دوستان برادرم رفتیم که موسسه خیریه داشت تا آدرس‌ها را از او بگیریم.

شب شده بود، اجازه بدهید اسم خیابان را برای حفظ حرمت و آبروی ساکنینش نگویم، با اینکه خودمان هم ساکن منطقه عین‌۲ هستیم اما دیدن خانه‌های بدون در و با سقف‌های کهنه و غیرایمن کمی ما را ترسانده بود، داشتیم به سمت جایی می‌رفتیم که برای ورود به بدبختیشان نیاز به اذن دخول نبود!

سخت‌ترین لحظات را پشت سر گذاشتیم، زنان و دختران با دیدن کیسه‌ها به سمت ما هجوم آوردند، فکر میکردند ما یک خیریه خیلی بزرگ هستیم اما برادرم همانطور که با دستانش از ما حمایت میکرد قسم میخورد که: این‌ها فقط چندتا دختر دانش‌آموزن که کمک‌هاشونو برای کمک به شما روی هم گذاشتن.

آخر سر هم که خودمان را با هزار زحمت به ماشین رساندیم یک مادر که تکیدگی حتی استخوان‌های صورتش را آب کرده بود بچه‌اش را در بغلم انداخت و همانطور که میرفت گفت: من ندارم که به او غذا بدهم، او را با خودتان ببرید!

آخرین جمله‌هایش را تکرار کردم تا از درست شنیدنشان مطمئن شوم: فاطمه جان، از زهراسادات شنیدم که تو این راه خیلی سختی کشیدی، از سنگ‌اندازی‌ها برام بگو، راستی اسم گروه جهادیتون چیه؟

فاطمه که معلوم بود از سوالم کپ کرده بود با شرمندگی محسوسی گفت: گروه جهادی خانم سالمی؟ نه نه؛ من و دخترها اصلا دنبال این چیزها نیستیم، ما فقط چندتا دوست مدرسه‌ای از منطقه عین‌۲ هستیم که دور هم جمع میشویم و کم و کسر محله را با کمک همدیگر تامین می‌کنیم، اوایل نیازمندان را نمی‌شناختم اما الآن بزرگترها هم به من اعتماد کرده‌اند و وقتی زنان و دختران می‌آیند مشکلشان را به من می‌گویند آنها هم کمک می‌کنند.

کمک‌های ما میلیونی نیست، اصلا اسم برای چه؟ این زنان و دختران و بچه‌ها همه هم‌محله‌ایی‌های ما هستند؛ آها مثلا چند روز پیش یکی از زنان همسایه که شوهرش بعد از کلی زحمت بالاخره برای خانه‌دار شدن سنگ روی سنگ میگذاشت و با یارانه روزگار میگذرانند آمد و سفره دل باز کرد که چادرش خیلی خیلی کهنه و حتی پاره شده و از یارانه هر ماه، چند هزار تومانی کنار می‌گذارد تا حجاب بخرد؛ خب شما حسابتان را بگذارید تا پول خرید چادر را بخواهد جمع کند چند ماه طول میکشد و اصلا ممکن است کلی هم روی قیمت چادر بیاید.

به او قول ندادم، چون اصلا دوست ندارم کسی را چشم‌به‌راه بگذارم اما وقتی با دخترها در میان گذاشتم یکی از دخترها که چادر اضافی داشت آورد، من هم آن را شستم، اتو و عطر زدم و به آن بنده خدا دادم، خیلی هم خوشحال شد و دعای خیر کرد.

یا یکی از همکلاسی‌ها خانه‌شان کاملا سوخته بود و کتاب‌هایش هم از بین رفته بود، اما به کمک سکینه‌سادات بالاخره یک دست کتاب پایه‌ی دوازدهم جور کردیم و درسش عقب نماند؛ کمک‌های ما این مدلی است، من یک چیز دارم، سکینه و زهرا هر کدام یک چیز دیگر، دوست زهرا، دخترعموی دوست سکینه، راستش را بخواهید باری روی زمین نمی‌ماند و خواهی نخواهی رزق محتوم هرکس به دستش می‌رسد، من و دوستانم هم فقط یک وسیله‌اییم.

اما خب اوایل یکی از دختران مدرسه خیلی اذیتم کرد، بقیه دانش‌آموزان را دور خودش جمع میکرد و میگفت فاطمه بچه مایه‌دار است اگر بخواهد ماهیانه تا یک میلیون تومان هم میتواند کمک کند شما بیخودی پول‌هایتان را خرج کارهایش نکنید!

این حرف‌هایش بی‌تاثیر نبود و حضور خیلی از دانش‌آموزها را تق و لق کرد اما وقتی از آن‌ها خواستم که همراهم بیایند تا از نزدیک نیازمندان و توزیع کمک‌هایشان را ببینند دوباره اعتمادسازی شد و الحمدلله دختران مدرسه حتی در حد اینکه از پول توجیبی‌هایشان مقداری کنار بگذارند در حال کمک به نیازمندان محله هستند، مگر کمک‌ها حتما باید خیلی بزرگ باشد؟ لوازم‌تحریری، کیفی، گوشتی یا حتی یک بلوز یا روسری‌ای؛ راستش تا کی باید منتظر ماند؟ بهتر نیست ما که در یک محله هستیم و درد همدیگر را می‌دانیم به هم کمک کنیم؟

به گره‌گشای ۱۸ ساله شهرم فکر میکردم، به اینکه چه چیزی باعث شده بود تا یک دختر دانش‌آموز که باید غرق در رویاهایش باشد اینطور از تمام وجودش برای کمک به مردم محله‌اش مایه بگذارد که با صدای فاطمه به خودم آمدم: خانم سالمی، باور کنید این مثل یک سرمایه‌گذاری است یک چیز میدهی اما ده تا چیز دیگر به جایش میگیری؛ خدا هیچکس را فقیر نیافریده، فقط ثروتش را دست ثروتمندان داده است تا آن را به دست فقرا برسانند؛ من که از خودم حرف نمیزنم، این‌ها را در کتاب دینی سال یازدهم خواندیم.

از فاطمه خداحافظی کردم و به وسعت تمام کتاب‌هایی که خواندم و عمل نکردم به فکر فرو رفتم، چه میدانم، شاید هنوز هم برای فاطمه شدن زمان باقی است…

انتهای پیام/

برچسب‌ها:

شعار سال 1401

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار