ماجرای هاجری که نذرش ذبح اسماعیل بود!
حنان سالمی: «داوود سال ۱۳۶۲ به دنیا آمد، بیستودوم اردیبهشت و با آمدنش خانه را بهشت من و بابایش کرد، بچهی اولمان بود.» یک رَج اشک در دار چشمهایش بیقراری میکرد، دستش را فشار دادم، قالیِ بغض پهن شد: «میخواهید اصلا دربارهی مطلب دیگری صحبت کنیم؟» پلکهایش را پایین انداخت و باوقار سر تکان داد: «نه نه، بگذار از همان بچگی داوود برایت بگویم، بگویم؟»
از تکرار اسم «داوود» قند توی دلش آب میشد، مچاله شدم پَر چادرش و گفتم: «بگویید، با تمام جزئیاتِ مادرانه» و او میگفت، آنقدر جزئی و عمیق که گویی اکنون بند ناف جنینش را بریدهاند تا در دنیای ما، برای رسیدن به کمال، سرگردانِ ابتلائات شود.
_دوست داشتم اسمش را بگذارم «علی» اما بابایش خیلی قاطع گفت: «نه، من از قبل اسم داوود را در نظر گرفتم، یعنی صدای خوش» خیلی ناراحت شدم، گفتم این همه زحمتش با من بود، نُه ماه تمام با گوشت و پوست و استخوانم یکی شد و حالا که به این دنیا آوردَمش اسمش را بابایش بگذارد؟ کم سنوسال بودم، زود ناراحت میشدم اما مادربزرگم آرامم کرد، نشست کنار رختخوابم و همانطور که تسبیح میگرداند، پیشانی من و داوود را بوسید: «حالا که بابایش میخواهد اسمش را بگذارد داوود، اسم دومش در آسمانها به نام علی میشود.» من هم با ذوق قبول کردم.
جبهه
داوود نوزاد بود که بابایش دل کند و رفت جبهه؛ ایستادم جلوی در، حتی هنوز بلد نبودم چطور این نوزادی که زل زده بود به چشمهایم را درست بغل بگیرم و پشت سر مرد جوانم یک کاسه آب ریختم، تقدیر هم از خدا خواسته، او را با خودش بُرد.
آشوب بودم از دوریاش تا اینکه ماه محرم شد، داوود تازه از چِله درآمده بود و صدای دسته بیقرارم میکرد؛ سریع چادر را کشیدم روی سرم و دویدم توی کوچه، داوود خواب بود مثل ماه در حوض شب چهارده. بی هیچ فکری افتاده بودم دنبال دستهی عاشورا که ناگهان به من الهام شد.
لبهایش لرزید، و دل من نیز: «چه الهامی مادر؟ از کدام ملکوت و با چه بشارتی؟» باور نمیکرد که باورش کردم، آرام لبخند زد: «مثل اینکه الهامی به من شده باشد یا چیزی شبیه آن، نمیدانم؛ بعضیها شاید اعتقاد نداشته باشند، من هم معمولا دربارهی این چیزها زیاد صحبت نمیکنم اما حالا…»
گهواره
خوشحال بودم از شنیدن و او دلشاد بود از گفتن، صدایش از جنس نور بود و تا اعماق وجودم نفوذ میکرد، ناگهان تا به خودم آمدم دیدم که دلم روشن شده و باید خودم را به اندازهی حرفهایش بزرگ کنم و او با کلماتش سلول به سلول روحم را زندگی بخشید: «ناخودآگاه کفشهایم را درآوردم، بعد پا برهنه دویدم جلو، گهواره هر لحظه روی دوش جمعیت دورتر میشد و من سریعتر میدویدم، دیگر برایم فرقی نداشتم زیر پایم سنگ و شیشه است و روبهرویم کرور کرور مرد، من فقط مثل هاجر برای سیراب کردن اسماعیلم میدویدم که ناگهان آقایی سد راهم شد: «چه میخواهی خواهر؟»
نفس نفس میزدم و خون از میان زخم پایم میچکید، گفتم: «پسرم را در گهوارهی علیاصغر (ع) بخوابان» و پولی به نیت نذر توی بند قنداقهاش گذاشتم. مرد، داوود را روی دست گرفت و چون موسی سیل جمعیت را شکافت، داوود از خواب بیدار شده بود و میخندید، بی هیچ واهمهای و من از دور، تکان خوردن دستهایش در جشن آزادی از قنداق را توی گهواره میدیدم، لحظهی سختی بود اما نیت نذر بر زبانم جاری شد.
بدنم گُر گرفت: «چه نذری؟ نکند میخواهید بگویید…»
دستی به سرم کشید: «به آقا امام حسین(ع) گفتم هدیه برای تو! در راه شما قدم بردارد و هدیه برای تو» من آن روز از داوودم دل کندم و تکهی وجودم را بخشیدم، به آقایم امام حسین (ع).
بچه یتیمها
داوود بزرگتر میشد و من و بابایش عاشقانه دنبالش میکردیم، خیلی دوستش داشتیم، جانمان به جانش بند بود؛ تقریبا یک سال و نیماش شده بود و زندگی داشت روی خوشش را به ما نشان میداد که برادر بزرگتر بابای داوود به رحمت خدا رفت و هفت یتیم از خودش به جا گذاشت، اخلاق بابای داوود عوض شد، مضطرب بود، مدام میرفت و میآمد، تا اینکه یک روز دست من و داوود را گرفت و برد خانهی پدرم، فکر کردم بعد میآید دنبالمان اما دست پدرم را بوسید و گفت: «من به برادر مرحومم مدیونم، برایم پدری کرده بود، این دختر شما، این هم آقا داوود؛ هفت ساله که شد میآیم میبَرَمش و دخترتان را طلاق میدهم چون میخواهم یتیمهای برادرم را بزرگ کنم.»
دنیا روی سرم آوار شد، نه میتوانستم گلایه کنم و نه حتی گریه؛ یک روز، دو روز، سه روز؛ روز چهارم مادرم نشست کنارم و شروع به صحبت کرد اما من حواسم نبود، داشتم از توی پنجره به راه رفتن و زمین خوردن داوود توی حیاط نگاه میکردم که مادر دستم را کشید: «ببین دخترم، همین روسری خودت بعدها دشمنت میشود، حرف برایت درمیآورند»
بعد رفت و من را با حال زارم تنها گذاشت. نشستم با خودم فکر کردم، گفتم من با چادر سفید آمدم خانهی این آقا، بگذار با چادر سفید هم برگردم؛ هر چه پیش آمده حتما خواست خدا بوده است.» وسایلم را جمع و جور کردم و دست داوود را گرفتم تا برویم، مادر هم سرم را بوسید و با صلوات بدرقهام کرد.
شال سبز
برگشتیم خانه، من و داوود و حالا بچه یتیمها هم کم کم برایم مثل داوود خودم میشدند. آن موقع دستههای عاشورایی اینشکلی که الآن هستند زیاد نبود، یکی دو تا داشتیم در سیمتری اهواز؛ بابای داوود رفت و آنجا یک روضه برای بیبی زینب (س) خواند که خیلی به دل پیرغلام آن دسته نشست، با تعجب دور بابای داوود میچرخید و میگفت: «یا للعجب از این روضه، یا للعجب از این نوا و صدا، اشک ما را درآوردی» بعد هم یک شال سبز انداخت دور گردن بابای داوود.
داوود دو ساله بود، لباس عزای آقا امام حسین (ع) را تنش کرده بودم و با چشمهای درشتش به جمعیت زل زده بود که بابایش آن شال سبز را دور گردنش انداخت و جلوی همه زیر گوشش زمزمه کرد که «انشالله در آینده مداح خوبی برای اهل بیت علیهما السلام باشی» انگار آن روز، تقدیر باید اینگونه برای پسرم رقم میخورد چون واقعا صاحب نوایی داوودی شد.
عمو
استکان چای را تعارف دادم: «آقا داوود به عموزادههایش حسودی نمیکرد؟ ناراحت نبود از اینکه برای همیشه در خانهی شما ماندگار شدند و محبت بابایش با آنها قسمت شده؟»
_داوود همینطور که با یتیمهای عمویش بزرگ میشد، تا شش سالگی پدرش را عمو صدا میزد! آنها میگفتند «عمو» او هم میگفت «عمو»! دخترعموها و پسرعموهایش را مینشاند دورش و میگفت با قاشق و چنگال بکوبند روی قابلمهها و خودش شروع میکرد به مداحی؛ خواهر و برادر شده بودند تا روزی که خدا دخترم مُنا را به ما بخشید؛ جمعیتمان زیاد شده بود و بچهها هم کوچک بودند، خیلی شلوغ شدیم، هزینههای زندگی در اهواز هم جور درنمیآمد، مجبور شدیم به میانکوه کوچ کنیم.
هجده سال آنجا زندگی کردیم و داوود از ده سالگی مداح شد، صدایش مثل صدای بابایش قشنگ بود، سوز داشت. یک روز بعد از مدرسه با ذوق برگشت خانه، پیرهنش خیس عرق بود، نفس نفس میزد، گفت: «مامان به من لوح تقدیر دادند» هنوز دارمش، چون نماز جماعت خوانده بود و بچهها را جمع کرده بود. بله بله، هنوز همه یادگاریهایش را نگه داشتهام، روی آن اسمش را نوشتند بودند، «داوود نریمیسا»
بعد از داوود خدا به ما سه دختر بخشید، پدرش خیلی پسر دوست داشت اما راضی شدیم به رضای خدا. حالا فقط یادگاریهایش را دارم، دوستشان دارم.
قشر زحمتکش
نگاهش کردم، نگاهم کرد، انگار قصهی هاجر داشت به ذبح اسماعیلش نزدیک میشد، دستهایش به رعشه افتاد اما با چادر رو گرفت: «از کارکنان بسیج شرکت نفت بود اما ساده و بیآلایش؛ تمام دغدغهاش هم نیروهای پیمانکاری بود؛ رئیسها و کارکنان رسمی را جمع میکرد و میگفت اگر قرار است امکاناتی باشد، اردوی مشهدی باشد، خدماتی باشد، باید به این قشر زحمتکش برسد، حق آنهاست.»
فرقی نمیکرد خانه باشد، دفتر، توی کوچه، بازار، عروسی، عزا، هر کجا که بود اگر نیازمندی را میدید قبل از اظهار حاجت، حاجتش را رفع میکرد، غیرت و تعصب خاصی به مردم داشت، همه را خواهر و برادر دینی خودش میدانست تا اینکه آن روز با کلیپ رهبری روبهرویم نشست.
_کدام کلیپ؟
انگشتهایش را توی هم گره زد: «حرفهای رهبر بود، همانها که فرمودند دو شهر شیعهنشین نبل و الزهرا باید بعد از چهار سال آزاد شود. وقتی دخترها را نشانم داد که چطور به اسارت گرفته میشدند و آنها را میفروختند، وقتی فهمیدم تمام جوانهای این دو شهر را کشتهاند، و وقتی دیدم بچهها علفها را در دیگ میجوشانند و میخورند خیلی گریه کردم، احساس میکردم وقت ادای نذرم رسیده، آخر من سی سال پشت دستهی آقا امام حسین (ع) پا برهنه دویده بودم و جوابی نمیگرفتم.
نگاهش کردم، با عشق، با حسرت، با وداع، با رأفت و گفتم: «به خدا توکل کن مامان، هرچه خواست خدا باشد همان میشود.»
از آن روز شروع به آماده کردن من کرد، هر روز میآمد میگفت «اگر شهید بشوم طوری تابوت را سر دستشان میگیرند که تو نمیتوانی به آن برسی» اما داوود نمیدانست که من برای رفتنش آمادهام، سی و چند سال است که آمادهام.
پول خون
_بعد از شهادت داوود خیلی اذیت شدیم؛ گفتند پول گرفتید، خیلی پول! در مسجد فاطمةالزهرا برای برنامهای دعوت شده بودم؛ دلگیر بودم، گفتم «من به غیر از پول پیش خانهام که آن هم به خاطر کرایهنشینیست اندوختهای ندارم، اما همین را هم حاضرم ببخشم، به هر مادری که رضایت بدهد تنها یک انگشت پسرش را بِبُرم؛ مادری هست راضی شود؟» همه ساکت ماندند و فقط صدای هقهق بود که جواب شد.
داوودم توی شیاری که افتاد تمام بدنش ترکش خورده بود. بابایش تنش را گرفت، دست کشید اما به من اجازه نداد، گفت: «میخواهم به همان حالتی که با تو وداع کرد در خاطرت بماند» اما من رفتم بالای سرش؛ دوست صمیمیاش، شیخ جمشیدیان، طبق وصیت داوود داشت بالای لحدش روضهی حضرت زهرا (س) میخواند.
وقتی رسیدم سرش را باز کرد، داوودم مثل علمدار کربلا یک تیر به سر و یک تیر به دستش خورده بود، تمام سرش ترکیده بود اما وقتی سرش را باز کردند خدا شاهد است، شاید باور نکنی، من همیشه میگویم «به جان خودش قسم» چون برایم زنده است؛ به جان داوودم، تا خواستم نگاهش کنم انگار یک دست آمد و جلوی چشمهایم را گرفت، دیگر صورتش را ندیدم، گفتم: «تو که حاضر نیستی سرت را ببوسم پس لااقل دستت را بده»
دستش را گرفتم، بوسیدم، همان که تیر خورده بود و الحمدلله گفتم؛ من راضیام به رضای خدا. داوودم هدیهی به امام حسین (ع) بود و خوشحالم که آقا، هدیهام را پذیرفت؛ پسرم این همه زیارت عاشورا خواند و عاشورایی به آرزویش رسید، الحمدلله اما ای کاش اسلحهی پسرم زمین نیفتد!
دستش را گرفتم، بوسیدم، همان که تیر خورده بود و الحمدلله گفتم؛ من راضیام به رضای خدا. داوودم هدیهی به امام حسین (ع) بود و خوشحالم که آقا، هدیهام را پذیرفت؛ پسرم این همه زیارت عاشورا خواند و عاشورایی به آرزویش رسید، الحمدلله اما ای کاش اسلحهی پسرم زمین نیفتد!
_اسلحهی آقا داوود؟!
_بله، چادر شما؛ اسلحهی پسرم، همین چادر شماست، حواستان باشد که بر زمین نیفتد مادر.
برچسبها: