پرده نخست: ابوالشعثاء کندی؛ کمانداری کوفی که در قتلگاه نور، حسینی شد
سواری چابک از دور میآمد، گردوخاک به هوا برخاست؛ چشمهایم را ریز کردم، قامتش آشنا به نظر میآمد اما خطوط چهرهاش هنوز ناپیدا بود؛ سپاه حر به تکاپو افتاد، اسبها در هم میپیچید و پچ پچ سربازها فراتر از کلاهخودها رفت.
حسین بن علی اما آرام و متین با نگاهی عمیق در انتظار ماند، انگار اضطراب در وجودش نفوذی نداشت، با خودم گفتم «عجب، مردی در حصار دشمنانش با سرانجامی نامعلوم و در حالی که قاصدی قصد جان و مالش را کرده چگونه میتواند اینچنین آرام باشد؟»
حُر اما ناگهان رشتهی افکارم را درید، دستهایش را بالا آورد و جواب سلام قاصد را داد، قاصدی که نزدیک شده بود اما حتی در سلامِ بر حسین بن علی نیز بخل میورزید و از او رو گرفته بود! من که دور از جمعیت بر مرکبم نشسته بودم چهرهاش را نمیدیدم، هرچند صدایش واضح بود و آشنا، پس کمی گوش تیز کردم بلکه بشناسمش؛ جملاتش آمرانه بود: «این است نامه امیر ابنزیاد به فرمانده سپاه کوفه، حُر بن یزید ریاحی»
نامهی ننگ
حُر نامه را از دستهای قاصد گرفت و با تأمل شروع به خواندن کرد، پس از آن رو به سوی حسین بن علی و مردانش گرداند: «این نامه امیر عبیدالله زیاد است که به من فرمان داده است شما را در همانجا که نامه به من میرسد متوقف کنم و این فرستادهی اوست که تا اجرای فرمان از من جدا نخواهد شد.»
تردید در جملاتش موج میزد، شاید حُر هم از اجرای آنچه به حسین میگفت مطمئن نبود اما چارهای جز بستن راه نداشت؛ من اما تا تیری از کمانم رها نکرده بودم آزاد بودم و مخیر بین نور و تاریکی! اسبم را هی کردم و جمعیت را به سوی قاصد شکافتم: «آیا تو مالک بن نُسیر بَدّی نیستی؟» با نگاهی از غرور به روبهرو دوخته، گفت: «آری، چرا؟»
آن لحظه بیش از آنکه با حسین باشم بر علیهاش بودم اما غیرتم بیحرمتیِ قاصد را تاب نیاورد، با تمام وجود، چشم در چشمهای بیمبالاتش دوختم: «آهای مالک، مادرت به عزایت بنشیند، این چه خبری بود که آوردی، راه بر نوادهی رسول الله ببندیم؟!»
مالک که نمیخواست نشان دهد ترسیده، از درِ دوستی نگاهی به حُر و بعد نگاهی به من انداخت اما کمی عقبتر رفت: «تو را چه شده سنگ دیگری به سینه میزنی ابوالشعثاء؟ من چیزی نیاوردهام جز آنکه از پیشوایم فرمانش را برده باشم، این است وفای به بیعت و نمیخواهم از آن سر باز زنم.»
شیرینتر از عسل
شلاق آفتاب بیرحمانه بر پوست و گوشت و استخوانم نازل میشد، عرق پیشانی به آستین ردایم گرفتم و دندان بر هم فشردم: «عصیان پروردگار کردی و با اطاعت از پیشوایت خود را به هلاکت افکندی و ننگ و عار و افتادن در آتش را به جان خریدی، خدای عزّوجل گوید: «وَجَعَلْناهُمْ ائِمَّةً یَدْعُونَ الَی النَّارِ وَیَومَ القیامَةِ لا یُنْصَرُون» و پیشوای تو چنین است، دعوتکنندهای به سوی جهنم؛ برای آتش غضب خدا چنین اشتیاقی که تو داری رواست؟»
سکوت بر تن سپاه نشست، ناگاه نگاهم به حسین بن علی گره خورد، لبخندی زیبا بر لب داشت که از عسل، شیرینتر مینمود؛ از شرم نگاه بر زمین دوختم اما نجوایش سرم را به سوی آسمان بالا آورد، او مرا فرا میخواند و من، بی سر و پا به سویش میدویدم؛ کسی چه میداند اگر آن قاصد نمیآمد، اگر آن آیه را در جوابش بر لب نمیراندم و دهانش را نمیدوختم و اگر فطرتم بیدار نمیشد چه بود سرنوشت انتخاب من بین دو جبههی حق و باطل؛ اما حسین بن علی آغوش گشوده بود، حتی آنگاه که زور و زر دنیا، فطرت کماندار کوفه را به خوابی عمیق فرو برده بود.
روبهروی عشق
آب را بر دریا بستن چه سود؟ که حسین سیرابکنندهی ارواح مُرده در گورهای جاهلیت است؛ من نیز آن روز تشنهای بودم که حسین از میان سپاه تاریکیها نجاتم بخشید و تا ابد سیرابم کرد.
از خود بیخود شدم و روبهرویش بر رملهای تفتدیدهی کربلا زانو زدم، روبهروی نور زانو زادم تا اذن جهاد با تاریکی را بگیرم، پس چنان در ستیز با سیاهیها تیر از چلهی کمانم به در کردم که جز پنج تیر به خطا بر زمین ننشست و نجوای دعای مولایم حسین تا آخرین تیر در گوشم بود که میفرمود: «خداوندا تیرش را به هدف بنشان و پاداش وی را بهشت قرار ده.»
راوی: پس از آنکه تیرهای ابوالشعثاء پایان یافت، شمشیر کشید و پیش میرفت و در نبرد با شیطان اینگونه رجز میخواند:
انَا یزیدُ وابِی مُهاصر
اشْجَعُ مِنْ لیثٍ بِغَیلٍ خادِر
یا رَبِّ انّی لِلْحُسین ناصر
وَلِابْنِ سَعْدٍ تارِکٌ و هاجر
ای قوم
من یزیدم و پدرم مهاصر است
دلیرتر از شیر بیشه هستم
پروردگارا
ببین و شاهد باش که عمر بن سعد را رها و به او پشت کردم
تا برای نصرت حسین به پا خواسته باشم
پس جنگید، چنان جنگیدنی که تنها از کمانداری چون او برمیآمد، و آنگاه که در راه حقیقت به خون خویش آغشته شد، دعوت حق را لبیک گفت تا روسفید از ظلمات به سوی نور شتافته باشد و این است پاداش کسی که از حصار قلب شیطان، در جستوجوی نور خدا، سینهی کفر را شکافت.
برچسبها: