نیمه روزی که کارگران در مسجد شگفتزده شدند
مینیبوس به حرکت افتاد، آفتاب حالا وسط آسمان نشسته بود و بیرحمانه شلاقش را بر سر عابران پیاده نازل میکرد؛ راننده گفت میدان بعدی محل تجمع کارگران و چیزی تا رسیدن نمانده است.
از پنجره به آنها زل زدم، یکی از برادران جهادگر به سمتشان رفته بود اما نه با این عنوان بلکه به اسم کسی که چند کارگر را برای تعمیر خانهی بچههای یتیمی میخواهد.
کارگرها دور مینیبوس جمع شده بودند، برادر جهادگر همانطور که عرق پیشانیاش را میگرفت، با دست اشاره داد که آرام باشند، تعداد کارگرها زیاد بود: خانه، خانهی ایتام است و نیاز به تعمیر و بازسازی دارد اما پولی که در توانمان هست شاید از دستمزد روزانهتان هم کمتر باشد.
میان کارگران ولوله شد؛ یکی از آنها که قد کوتاهتری داشت خودش را از دل جمعیت بیرون کشید: حساب من از بقیه جدا است؛ ترجیح میدهم با مزد کم به خانه برگردم تا اینکه چشم زن و بچهام به دستهای خالی بیفتد.
کارگری که سیبیلهای کلفتی داشت لنگ را با عصبانیت از دور گردنش کشید و دهانش را پاک کرد؛ انگار حرفهای برادر جهادگر حوصلهاش را سر برده بود؛ با اخم چشم غرهای رفت و همانطور که با دست بقیه را هل میداد تا مسیرش باز شود گفت: روز از نیمه گذشته اما صبر من هنوز تمام نشده؛ میمانم بلکه صابکاری بیاید که قدر کارم را بداند؛ سر گردنه که نیست با چندرغاز دیوار خانه بالا ببرم!
جدا شدن
جمعیت کارگران دو دسته شد؛ تعدادی که به مزد کم و ثواب زیاد کمک به ساخت خانه ایتام قانع شدند و دستهای که ترجیح دادند منتظر بمانند.
سوار مینیبوس که شدند، رد خستگی را میشد از پیشانیهایشان چید اما شادی خفیفی در رگهایشان جریان داشت؛ کارگری که صندلی پشت سریام نشسته بود به دوست بغل دستیاش گفت: رزقٌ تطلبه و رزقٌ یطلبک؛ الحمدلله که رزق امروزمان به دستمان رسید.
کارگری که سن و سال بیشتری داشت و روزگار، گَرد پیری را بر سرش نشانده بود سکوت مینیبوس را شکست: مال دنیا میآید و میرود، ما که هر روز کارگری میکنیم اما امروز چه خوششانس بودیم که قرار است کارگر خانه طفلان یتیمی باشیم؛ کاشکی بقیه کارگرها هم دندان طمع را میکشیدند و همراهمان میآمدند.
تمام مینیبوسیها به نشانه تایید حرف پیرمرد سر تکان دادند؛ بطری آب را درآوردم اما فکر اینکه نمیتوانم به همه تعارف کنم، تشنگی را از سرم پراند و بطری را سر جایش گذاشتم.
مسجد
مسیر مینیبوس به سمت مسجد ابوطالب تغییر کرد؛ وقتی به آنجا رسیدیم و کارگرها پیاده شدند تردید را میشد از نگاههای پرسشگرشان چید، شاید از خودشان میپرسیدند نکند مسیر را اشتباهی آمدهاند که سر از مسجد درآوردند؛ اما کار از کار گذشته بود چون جوانان مسجد برای استقبال از کارگران جلو آمدند.
هوای خنک کولر، بار سنگین گرمای پنجاه و چند درجه هوا را از دوشمان برداشت؛ کارگرها به ترتیب به سمت صندلیها هدایت و با شربت و چای و شیرینی پذیرایی میشدند.
همه سردرگم بودند اما ترجیح میدادند حال خوش آن لحظه را با سوال خراب نکنند؛ یکی از جوانان مسجد پشت میکروفون رفت و سکوت محض بیخبری را شکست.
_خدمت برادران عزیزم سلام و خسته نباشید عرض میکنم؛ شما امروز میهمان خانه خدا هستید و قدمهایتان سر چشم ما خادمان مسجد؛ تعمیر خانه بچههای یتیم بهانهای بود تا شما بزرگواران را اینجا دور هم ببینیم و در مراسمی که لایق دستان زحمتکشتان باشد تقدیر و تکریم شوید؛ بر محمد و آل محمد صلوات.
کبوتر صلوات گوشه به گوشه مسجد به پرواز درآمد، همراه با اشکهایی که از شدت شوق و ناباوری از چشم کارگران شریف شهرم جاری شده بود.
روزمزد
به بابا مهتاب نزدیک شدم، چشمانش هنوز از اشک خیس بود، وقتی گفتم که میخواهم مصاحبه بگیرم صاف نشست و یقهاش را تا ته بست؛ خندهام گرفت، نمیخواستم معذب باشد یا فکر کند که یک شوی تبلیغاتی است، فقط از حس و حالش پرسیدم و او خیلی عجیب جواب داد:
_روز پرستار از پرستارها، روز معلم از معلمها و روز هرکس از خودش تقدیر میکنند اما ما کارگرها هرچند روزی به اسم کارگر هم داریم چون وابسته به ارگان به خصوصی نیستیم تقدیر نمیشویم.
خواهرم، راستش را بخواهی گاهی اوقات با خودم فکر میکردم اصلا بود و نبود من به چه دردی میخورد، ولی امروز به ما ثابت کردند که بله، ما کارگرهای سادهی روزمزد هم بخشی از این جامعه هستیم که تازه مورد تقدیر هم واقع میشویم.
میهمان ویژه
حالا وقت آمدن میهمان ویژه مراسم تکریم کارگران بود، آیتالله حیدری، نماینده مردم خوزستان در مجلس خبرگان رهبری میان کارگران آمد، کارتهای هدیه و بستههای غذایی که توزیع شد، از عظمت مولای متقیان علیه السلام برایشان گفت و پای دردودل کارگران نشست تا برای دقایقی سنگ صبورشان باشد.
کمی بعد مولودیخوان خواند و علی علی مولا در میان کاشیهای فیروزهای مسجد وزید؛ کارگرها خوشحال بودند، نه یک خوشحالی معمولی، نه مانند آنکه من و شما وقتی اتفاق خیلی متمایزی برایمان میافتد تازه حسش میکنیم، نه؛ خوشحالی آنها شکل عجیبی داشت، آنقدر که با دیدن شکوفههای الحمدللهی که از ریشه درخت قلبشان بر زبانهایشان روییده بود روحم درخشید و از شادی ساده چهرههای خستهشان به گریه افتادم، پیرمرد کارگر عربزبان از کنارم گذشت، سری تکان داد به نشان سوال که چرا گریه میکنی بابا جان؟
با خنده، شعری را که آن موقع در ذهنم جاری شده بود برایش خواندم و او همراه من خندید و گریست:
هَجَم السرور علیَّ حتی أنَّهُ
من فرط ما قد سرَّنی أبکانی
برچسبها: