«مارعلی» شیرزنی با عطر باروت/ از جنگ عراق تا جنگ کرونا
دیوارهای آجری آفتاب خورده و گیسوان گلهای کاغذی که بر دامن خیابان پریشان شده بود پای هر عابری را تا رسیدن به کوچه مقصود بیقرار میکرد.
برای آخرین بار چشمانم را از تصویر نشانی خانه دوست پر کردم و کاغذ را در اضطراب مچاله شدن به جیبم سپردم.
حلقه پسربچههایی که از قرنطینه خانگی به خاک و خل وسط کوچه پناه برده بودند با نفرینی که نمیدانستم از پشت کدامیک از درهای بسته رها شده بود از هم پاشید و بوی سبزی تازه که در میان روغن، تفت داده میشد مشام آسمان را پر کرد.
چشمم که به تابلوی نیمه آویزان سر کوچه خورد قدمهایم مشتاقتر شد؛ پیرمردی با کمر خمیده و ماسکی که کشش لق میزد نانهای داغش را این دست و آن دست میکرد، سراغ خانه «مارعلی» را که گرفتم از تفاوت لهجهام دانست که غریبم و میهمان نوازیاش جز به دادن نشان خانه خودشان رضایت نداد، میدانستم که تعارف نیست اما دلم نیامد دل پیرمرد را بشکنم و به قبول تکهای نان، میهمان سرپایی پیرِ دزفولی شدم.
سلام بر مهدی
لازم نبود زیاد دنبال او بگردم، پرچم سبز «سلام بر مهدی» از ته کوچه میدرخشید، دل و پایم از شدت شوق دیگر از خودم نبودم، انگار کسی یا چیزی ماورای تمام عادات مرسوم بشری مرا به اینجا کشانده باشد تا برای لحظاتی، شیرینی جریان زندگی را در بحبوحهی مرگ انسانیت به تماشا بنشینم.
تلفیق شوق و تردید سردگمم کرد، این همه راه برای دیدن چه کسی آمده بودم؟ مکالمهی دیروز را با خودم مرور کردم، سلامها، معرفیها و اعتمادی که ندیده و نشناخته تنها به عزت لبخندهای گرم رقم خورده بود! او چرا چیزی نپرسید، چرا نخواست که قبل آمدنم از چند جا سراغ اصالت نام و نشانم را بگیرد و من چگونه باید برای اولین بار با او روبهرو میشدم که یارای برابری با آن حجم از مهربانی تلفنی دیروزش را داشته باشد؟
روحی با بوی باروت
انگشت اشارهام را بالا آوردم، حالا در برابر درِ کوچکِ سفیدی ایستاده بودم که نمیدانستم پشت آن چه قصهای در انتظار من است، خنکای هوای بهاری به آرامی دستی بر عرق پیشانیام کشید، نفس عمیقی کشیدم و زنگ در را زدم، صدای بلبلی زنگ و تپشهای قلبم همزمان بالا گرفت، «مارعلی» پشت در بود.
هیچکس اسم واقعیاش را نمیدانست، نه حالا و نه حتی آن زمانی که قصه دلاوریهایش گوش دزفول را پر کرده بود؛ همه او را «مارعلی» صدا میزدند و میزنند، یعنی مادر علی، شیرزنی از زنان سرزمینم که پس از گذشت ۳۰ سال، هنوز لباسهای روحش بوی باروت میدهند!
مارعلی را دیدم
قدِ کوتاه و جثه ریز «مارعلی» تصویری برخلاف تمام پرداختههای ۲۴ ساعت گذشته خیالم را رقم زد، او حالا در برابر من و من در برابرش ایستاده بودم و بی سلام و علیک با خودم زمزمه میکردم : مگر میشود همه آن کارها از او سر زده باشد؟ آنقدر زور بازو آن هم از این پیرزنی که شاید دستش به سختی حتی به شانهام برسد!
اما لبخند بیمقدمه «مارعلی» تمام فرضیههایم را بر هم ریخت و سلام بر لبخند آنگاه که حتی پیشداوریهای مرسوم بشر را در برابر عظمتش یارای استقامت نیست.
صبحی پس از سیاهی
با وسواس ملیحی چهره محجبوش را میان سیاهی چادر پنهان میکرد، او جلو افتاده بود و اشاره میداد که دل از سیاهی دالان تنگ و تاریک خانهاش چرکین نکنم چون صبحِ زیبایِ اندرونی، ساعتها است چشم به راه قدمهایمان، دستِ انتظار زیر چانه زده است.
وسط حیاط بودم و میهمانِ بازیگوشی نوری که پس از توفیق اجباری تاریکی، چشمهایم را میزد؛ هرکجا که سر برمیگرداندم گلدان بود و عطر گلهایی که «مارعلی» وعده بهشت برینشان را داده بود.
حصار اتاقها و درهای دو لنگهشان دور کمر خانه را تنگ گرفته بود تا رقص حیاطِ جارو خورده و بوی خنک نم بیشتر به چشم بیاید، اینجا همه چیز همانطوری بود که باید باشد، آنقدر دلانگیز که تمام ناتمامهای غمانگیز روزمرهی بشری را از خاطرش به در کند.
سادگی
درِ اولین اتاق به اسم خدا و صلوات بر پیامبرش باز شد، اینجا کلبه کوچکِ شیرزنی بزرگ بود، آشپزخانهای نقلی گوشه اتاق آرام نشسته بود، قالی نو نبود اما آنقدر مهربان به استقبال قدمهایم آمد که دلم میخواست پاهایم را بر آن رها کنم، درست برخلاف تمام جاهایی که باید حواست باشد که ابریشمیهای برجسته مد روز لک نشوند!
آهنگ موزون پرههای پنکه که پشت سر هم میدویدند ناخودآگاه مرا به سمت طاقچه کشاند، جای مقدسی که میدانستم برای قدیمیها حکم گاوصندوق را دارد! پلاک، عکس، یادبود اینجا هر آنچه بود بوی محبوب و منطقه عملیاتی بدر را میداد.
همانطور که «مارعلی» دست به کار تهیه شربت شده بود با چشمهایم چاردیواری اتاقش را شخم زدم، سه عکس در کنار هم، پسرش، سردار سلیمانی و شهید ابراهیم هادی، مردانی که نیکو به عهد خود با خدا وفا کردند و ما را در اوج تشنج بیوفاییها به فکر فرو بردند.
لباس سربازی
حالا که کمی راحتتر نشسته بودیم بهتر توانستم او را ببینم، مقنعهی سبز یشمی و مانتوی سبز پستهای با جیبهای بزرگی که بلند پایین آمده بود، مانند تمام دهه هفتادیهای سرزمینم نه در زمان جنگ بودم و نه حتی صدای سوت خمپاره را تا به حال به گوش شنیده بودم اما برای لحظاتی دست در دست «مارعلی» که هنوز پس از ۳۰ سال لباس رزمِ شیرزنانهاش را از تن به در نکرده بود به سفر مکانی دور رفتم، آن هم در زمانی حتی سالها قبل از تولدم!
تهتغاری میرود
رحیم کلاس چهارم بود که مدرسهاش را با موشک زدند، پنجمین و آخرین بچهام بود و من بیتاب امانتیهای شوهرم که چطور آنها را به تنهایی و با چنگ و دندان، قد و ریشه بدهم.
آرام و قرار نداشت اصلا رفتارش طوری بود که انگار اهلبیت او را بار آوردهاند، تربیت خدا بود، این را همینطور نمیگویم، دلیل دارم، چون بعد خرابی مدرسه نه گریه کرد و نه حتی به آغوش من که مادرش باشم پناه آورد بلکه بیمهابا به مسجد رفت تا مردانه، اسمش را به لیست اعزامیهای جبهه اضافه کند.
سه پسر و یک دختری که قبل رحیم خدا به ما ارزانی کرد جثه و قد کوتاهی داشتند اما رحیم بلندبالا بود به خاطر همین وقتی به مسجد رفت به سختی متوجه سن کمش شدند اما بعد به او گفتند اینطور نمیشود یا باید پدرت را بیاوری یا مادر، تو کوچکی و میخواهی تصمیم بزرگی بگیری.
رحیم به مسؤول پایگاه میگوید که پدرش فوت شده و من از همکاران بسیجی آنها هستم، مسؤول پایگاه هم میگوید پس برو با حاج خانم بیا، ببینیم چه میشود.
رحیم بیتاب شده بود، از پایگاه بسیج به سمت خانه آمده بودم که به طرفم دوید و با صلابت گفت: « امام خمینی دستور داده که به جبهه برویم، حالا هم که با موشک مدرسه را زدهاند سکوت جایز نیست، تو که خودت بسیجی و در دل کار هستی چطور میتوانی به خاطر دلت به رفتنم رضا ندهی؟»
آنقدر محکم پای حرفهایش ایستاده بود که حتی اجازه تردید را به دلم راه ندهم، به مسجد رفتیم تا رضایتنامه را پر کنم، آنجا هم که پرسیدند گفتم وقتی عشق رفتن در روحش ریشه دوانده من که باشم تا مانعش شوم، هرچه خدا بخواهد همان است و من سد تقدیر فرزندم نمیشوم.
برادرانم خستهاند
رحیم پنج بار عازم جبهه شد اما وقتهایی که در خانه بود پا به پای من خادمی میکرد، اصلا بیکاری برای او معنا نداشت، چند روز که میماند میگفت: «ما باید برویم و جای برادران خستهمان را پر کنیم».
من هم بیکار نمینشستم، در تدارکات و بسیج بودم و ۷ صبح از خانه بیرون میزدم و ۷ عصر برمیگشتم، در پایگاه، لباسهای خونآلود و خاکآلود رزمندهها را میشستیم، پارگیها را روفو و حتی حبوبات پاک میکردیم، قند میشکستیم و کمکهای مردمی را برای اعزام بستهبندی میکردیم.
همه حتی خودم از این همه انرژی تعجب کرده بودند، خستگی کلمهای نبود که اصلا به کارم بیاید، با اینکه نهایت غذای خوب من و بچههایم نان و ماست بود و حتی بنیه قوی هم نداشتم.
حتما چیزی به او میدهند
خیلی روزها برای خدمت به برادرانمان در جبهه و خط مقدم وقت کم میآوردیم و دلم به همین ۷ صبح تا ۷ عصر رضا نمیداد، به خاطر همین یک روز با کیسههای برنج و حبوبات، روز دیگر با کارتونهای مواد شوینده و خیلی اوقات هم با چند دست پتو و لباس به خانه برمیگشتم که بقیه کار را با کمک رحیم آنجا انجام دهم اما لعنت بر دل سیاه شیطان، همسایهها با دیدن دستان پرم خیال باطل کردند که : پس بگو «مارعلی» این همه فعالیت میکند و سنگ بسیج را به سینه میزند و میرود و میآید چیزی به او میدهند!
به این حرفهای من درآوردی اهمیت نمیدادم چون ایمان داشتم به سایه خدایی که بالای سر من و بچههایم بود، اویی که خبر داشت شاهانهترین لقمهمان نان و برازندهترین زیراندازمان زمین بود.
رقص پتو و ماشین سپاه
یک روز پتوهای زیادی از رزمندگان را به خانه آوردم تا بشورم، مواد شوینده را هم بسیج داده بود، رحیم آن روز خانه بود و با هم شروع به شستن کردیم تا جایی که بالای پشت بام خانهمان پر از پتو شد، بعد از پایان کار، رحیم آن مقدار از مواد شوینده بسیج را که باقی مانده بود بستهبندی کرد و گفت «بماند برای روزی که خواستیم لباس رزمندهها را بشوریم» و رفت و مواد شوینده خودمان را آورد تا دست و پایمان را تمیز کنیم اما زنان همسایه که رقص پتوها را پشتبام دیده بودند صدای طعنه و تهمتشان دوباره بلند شد.
چیزی نمیگفتم تا اینکه ماشین سپاه برای تحویل بستهها به درِ خانهمان آمد، وقتی داشتند بار میزدند رو به زنان همسایه گفتم «از حرفهایی که پشت سرم زدید ناراحت نیستم اما نزدیکتر بیایید تا ببینید درست قضاوتم نکردید».
بوی اشک
آخرین اعزام، رحیمم ۱۸ ساله بود، انگار به دلش برات شده باشد بعد از خداحافظی با دوستانش،نیمه شب که به خانه آمد دستم را بوسید و گفت …
صدای تپش قلب رنجور «مارعلی» حتی از پشت کوه صبوریاش به گوش میرسید، حالا پس از ۳۰ سال بیقراری عاشقانه و با وجود لباس سبز مقدس بسیجی که هنوز از تن به در نکرده بود اما با مرور آخرین لحظات رفتنِ آرام جانش، حلقههای مواج اشک امانش را میبرید، سرش را به آرامی پایین انداخت و بغضش را ترکاند، پرههای پنکه هقهق «مارعلی» را به در و دیوار خانه پاشید، خانه بوی اشک گرفته بود.
رحیم نرفتی؟
صبح زود با حالتی مضطرب و انگار کسی محکم تکانم داده باشد از خواب پریدم، تا به اتاقش برسم خدا میداند چندبار زمین خوردم و بلند شدم اما رحیم رفته بود!
چادر را سرم کردم و لنگه پا به سمت مسجد دویدم، هرچه نزدیکتر میشدم بیقراریام بیشتر میشد، همسایههایی که آن روز مرا دیده بودند میگفتند گردوخاکی با دویدنم به پا کرده بودم.
به چند قدمی مسجد که رسیدم پاهایم ناخودآگاه سست شد، همانجا آرام به قد رشیدش زل زدم، ساکش را روی دوشش گذاشته بود و جلوی درِ مسجد قدم میزد؛ خاک چادرم را گرفتم و انگار اتفاقی نیفتاده باشد به سمتش رفتم:
_رحیم چرا نرفتی؟ یه وقت از ماشین جا نمونی ننه
_خواستم بیسروصدا بروم اما نتوانستم، بیا ننه، بیا برای آخرین بار برایم لالایی بخوان، دلم هوای بغلت را کرده است.
خبر شهادت
۴ ماه از راهی کردن رحیم میگذشت که خواب یک عملیات بزرگ را دیدم، رحیم هم آنجا بود اما یک گوشه چند بانوی سیاهپوش با تکه پارچههای سفید درخشانی که روبهرویشان بود نشسته بودند، از واهمه عملیات و تیر و ترکش به سمت آنها دویدم و در عالم خواب گفتم: بهبه چه پارچههای قشنگی، اینها برای من هستند؟
یکی از آن بانوان گفت: بله اما فقط یکی از آنها سهم شماست؛ من هم یکی را انتخاب کردم و از خواب بیدار شدم، صلواتی فرستادم و ذکری گفتم اما رؤیا، صادقه بود و خبر شهادت رحیمم را میداد.
صبح فردایش طبق معمول به پایگاه بسیج رفتم اما تکرار این خواب از ذهنم نمیرفت، همان موقع برادران سپاه به درِ خانه آمده بودند که خبر شهادت رحیم را بدهند اما میگفتند رحیم مجروح شده و مادرش باید او را ببیند.
خودم را به خانه رساندم و رو به آنها گفتم: «میدانم پسرم شهید شده و شما برای تبریک شهادتش آمدهاید، پس خوش آمدید»؛ زجه و شیونها به آسمان رفت اما من آرام بودم، جاریام شانههایم را محکم گرفته بود و تکانم میداد و با گریه زجه میزد: «مارعلی، رحیم شهید شده تو چرا بیقراری نمیکنی؟» اما من خوشحال بودم از امانتی که صحیح و مطهر به صاحب اصلیاش بازگردانده بودم.
شیرزن دزفول
«مارعلی» امانتش را به خدا سپرد و خودش ۳۰ سال پس از آن روز بر زمین خدا و در راه خدا با لباس سبز بسیجیاش مشغول خدمت است، پیرزن سن و سال داری که خم به ابرو نمیآورد و از آستان مقدس حضرت سبزقبا دزفول تا تک به تک مصلیها و پایگاههای بسیج و مردم محله از مهربانیها و عظمت روحش خوشههای صبر میچینند، حالا او در سیامین سالروز پسرش از بیقراریهای عاشقانهاش میگوید از اینکه به خاطر شیوع کرونا و احترام به حفظ سلامتی مردم حتی به شوق زیارت رحیمش، پا از قرنطینه خانگی بیرون نگذاشته است، از اینکه تمام هزینه یادبود شهیدش را برای مبارزه با کرونا تقدیم کرده است، از اینکه هنوز و در حوالی هشتاد و چند سالگی حاضر نیست لباس جنگ از تن به در کند و لبیک یا خامنهای از دهانش نمیافتد.
همانطور که در حال ضبط آخرین جملاتم بودم، «مارعلی» چشمغرهای به من رفت و گفت: تو که گفتی قرار است این حرفها برای خودت و دلت باشد نه اینکه فردا مرا سر زبانها بیندازی دختر!
اینکه بگذارم بزرگی یکی از شیرزنان سرزمینم در جنوبیترین محلههای دزفول و در کوچه پس کوچههای آجری و در دالانی که به حیاطی و ایوانی که به اتاقی میرسد پنهان بماند مرامم نبود، به قول سید شهیدان اهل قلم : «یاران، به پا خیزید، که این راه رفتنی است و نه گفتنی…»، سرم را روی زانوی لرزان «مارعلی» میگذارم، به چشمان خیسش خیره میشوم و به راهی که مخلصانه رفت و نگفت، صدای لالاییاش پلکهایم را سنگین میکند، در خنکای بهاری اتاقش به خوابی عمیق فرو میروم، بخوان «مارعلی»، بخوان که ما سالها است شما را فراموش کردهایم.
برچسبها: